رمان آخرین برف زمستان قسمت چهارم

 

رمان آخرین برف زمستان قسمت چهارم از خوندنش لذت ببرین :

رمان , رمان اشک های دریا شد , دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد ,عکس داف , داف ,داف ایرانی , رمان آخرین برف زمستان



خوشبختانه رهی هم با هامون اومد واینطوری می دونستم یاشار جرات نمی کنه زیاد به پر وپای ما بپیچه.با این حال تو هرفرصتی که بدست می آورد نیش خودش رو می زد.
بعد از ناهار دور هم نشسته بودیم وداشتیم میوه می خوردیم که رهی بی مقدمه پرسید.
ـ حالا این عزیز دردونه ی دایی کی به دنیا می یاد؟
آیناز دستی به شکم صافش کشید ولبخند زد.
ـ اواخر اسفند.
ـ یعنی حدود هفت ماه دیگه درسته؟
آیناز سر تکان داد ورهی رو به من ومحمد گفت:انشالله بعدشم نوبت شماست دیگه نه؟
قبل از اینکه هیچکدوم از ما چیزی بگیم،یاشار با لودگی خودش رو وسط انداخت................

ـ بچه داشتن که به همین آسونی هام نیست.کلی مسئولیت ودنگ وفنگ داره.از وجنات آقا محمدم که پیداست اهل بچه داری نیست.آیلین خانوم هم که درگیر درس وشغل شریفشون هستن.فکر کنم باید فعلا به همین یه خواهرزاده قانع باشی.
من که اصلا اهل حرف خوردن نبودم بدون اینکه نگاش کنم روبه رهی گفتم:ماشالله پسرعمو سرش تو حساب کتابه وآمار زندگی مارو خوب داره.
ـ چه حساب وکتابی آیلین خانوم.من اگه چیزی گفتم همش حقیقته.شما یه سر داری هزار تا سودا.دیگه کم مونده از زندگی ما هم فیلم بسازی.آقا محمدم که سرش با موسسه اش گرمه.یه بچه تو این اوضاع فقط دست وپا گیره وداشتنش مسئولیت داره.
ابروهام تو گره خورد وبا تندی جواب دادم.
ـ یعنی می خواین بگین ما بی مسئولیتیم؟
با تمسخر به روم لبخند زد وبه نشونه ی تاسف سرتکان داد.محمد بهم اشاره کرد سکوت کنم اما من کوتاه بیا نبودم.
ـ پس رهی جان مث اینکه واقعا باید بی خیالش شی.آخه پسرعموتشخیص دادن فعلا برای ما زوده.
ـ آیلین؟!
اینو محمد با تشر گفت ومن به اجبار سرمو پایین انداختم.اما یاشار تموم نمی کرد.
ـ نه خوشم اومد آقا محمد.بزنم به تخته با جذبه ای...به ما هم یاد بده داداش.والله ما که زن دانشگاه دیده ومث آیلین خانوم سروزبون دار نداریم،کم آوردیم.
آیناز با آرنج بهش زد وبه من که از شدت خشم سرخ شده بودم اشاره کرد.سرموبلند کردم وخیلی رک گفتم:شما بهتره به همینی که هستی راضی باشی...به خودت نگیر اما خدا خر رو می شناخت که بهش شاخ نداد.
با این حرف حسابی روترش کرد.
ـ دستت درد نکنه یعنی می خوای بگی ما...
میون کلامش اومدم وبی پروا جواب دادم.
ـ تو مثل مناقشه نیست پسرعمو... هرچند نظر شما هم محترمه.
تا اینو گفتم،بحث بالا گرفت ویاشار زد به سیم آخر وحتی قضیه ی خواستگاری وحماقتش رو پیش کشید ومحمد روحسابی عصبانی کرد.
بیچاره آیناز نمی دونست این وسط طرف کدوممون رو بگیره.رهی هم جوش آورد ودر دفاع ازمن تو روی یاشار وایساد وهرچی رسید بهش گفت.گرچه آخرش با غش وضعف مصلحتی آیناز قضیه ظاهرا ختم به خیر شد اما اون کدورت هیچ وقت از بین نرفت.
از خونه شون که بیرون اومدیم،محمد حسابی بهم توپید ورفتارموزیر سوال برد.بهش حق می دادم اما نمیتونستم تواون لحظه به یاشار اجازه بدم هرتوهینی خواست بکنه.این اصلا برام قابل پذیرش نبود.
بعد اون اتفاق چند روز باقی مونده رو هم به خونه ی پدری محمد رفتیم وتواین مدت اونقدر بد توجمع باهام برخورد کرد که همه فهمیدن یه مشکلی بینمون هست.خب من هرچقدرم این تلخی رفتارش وتنش ها وبحث ها رو تحمل می کردم باز نمی خواستم مادرش اینا چیزی از این اختلاف نظر ها بدونن.
خلاصه اینکه یک هفته بودنمون تواردبیل به ده روز کشید.آخه جهانگیر خان تشخیص دادن یکم بیشتر کنارشون بمونیم وخدا می دونه تحمل اون چند روز برام واقعا مث شکنجه می موند.اما بهم فرصتی داد که یه نگاه دقیق به زندگی مون بندازم واز خودم بپرسم واقعا تحمل این وضع ارزش داره؟من برای چه هدف وانگیزه ای در برابر تموم انتظارات محمد و خونواده اش کوتاه می اومدم؟
***
با خاله جیران تماس گرفتم وبابت فرستادن سفارش ها وسوغاتی تشکرکردم.وقتی فهمید دوروزی هست که خونه ی محمدم،خیلی خوشحال شد وبابت این تصمیم تحسینم کرد.
بعد از خداحافظی تموم بسته ها رو جمع کردم ورفتم تو آشپزخونه تا برای شام یه چیزی درست کنم.نمی دونستم واقعا چه سری پشت تموم این واکنش های غیر قابل پیش بینی هست که اینطور تو عرض دو روز ما رو بهم نزدیک کرده ومنی که تا همین چند وقت قبل چشم نداشتم ببینمش،بخوام براش شام بپزم.اونم ته چین که می دونستم خیلی دوست داره.
غذا که آماده شد،خیلی با سلیقه میز رو چیدم ورفتم که صداش بزنم.با دیدنش که اونطور عمیق غرق نوشته ها وتحقیقاتمه،جا خوردم.خب انتظار نداشتم اینقدر زود همه چیز رو جدی بگیره.
ـ محمد شام آماده ست.
دیدم جواب نمی ده،مجبور شدم صدامو بالا تر ببرم ودوباره جمله مو تکرار کنم.اینبار به سختی نگاهشو از برگه ها گرفت وبهم دوخت.
ـ چی گفتی؟
ـ مث اینکه این تحقیقات حسابی ذهن تو رو هم درگیر خودش کرده.
دستی لای موهاش کشید ونفسشو کلافه فوت کرد.
ـ اصلا باورم نمی شه...می دونستم که تو یه سری کشور ها همچین کاری می کنن اما ایران خودمون نه...مغزم سوت کشید وقتی آمارشون رو دیدم.واقعا عجب سنت مزخرفی وجود داره.بیچاره زن هایی مث سمیه که قربونی همچین رسمی می شن.
با تاسف سرتکان دادم.
ـ تازه اونم به دست همجنس های خودشون.
ـ قضیه ی ازدواجشم خیلی بد بود.چطور برادرهاش راضی شدن اونو بدن به یکی که همسن پدرشه؟فکر اینکه یه روزی بخواد سر حمیده هم همچین بلایی بیاد،دیوونه ام می کنه چه برسه به اینکه بخوام خودم باعثش باشم.
با یاد آوری میز شام وغذایی که هر لحظه در حال سرد شدن بود،گفتم:حرف در موردش زیاده...بهتره فعلا اونارو بذاری کنار وبیای شام بخوریم.
پوشه رو بست ویه نفس عمیق کشید.
ـ بوش که خیلی خوبه،فقط خدا کنه همونی باشه که هوس کردم.
با لبخند جواب دادم.
ـ پاشو بیا،همونه.

اون شام دونفره بعد از مدتها فقط تجربه ی یه حس آشنا بود،حسی که بوی تعلق می داد اما دیگه نمی شد بهش با این دید نگاه کرد.
بعد ازخوردن غذا وصحبت درمورد فیلم وحتی مرور فیلم نامه وشنیدن نظرات اونا،بهم شب به خیر گفتیم وهرکدوم به اتاق خودمون رفتیم.راستش قرار گرفتنمون تواین موقعیت عادی نبود.هنوز زود بود که بتونیم به این شرایط جدید عادت کنیم ومن احساس میکردم از همین الآن کم آوردم.
خودمم یه جورایی از این سردرگمی افراطی خسته بودم اما وقتی آدم به دوبخشی بودنش عادت کنه دیگه نمی تونه حتی با خودشم کنار بیاد.
صبح به عادت همیشگیم زود بیدار شدم ودستی به سر وروم جلوآینه کشیدم.از صدای پایی که می اومد،کاملا مشخص بود محمد هنوز نرفته.
یه روسری کوتاه برداشتم،رو سرم گذاشتم واز پشت گره زدم.می دونستم یه جورایی این وضع خنده داره اما به هر حال باید با همین چیزای کوچیک هم که شده خط ومشی برخوردها وحریم بینمون رو مشخص می کردم.
ازاتاق که بیرون اومدم،محمد رو در حال بستن دکمه های سر دست پیراهنش دیدم.یه پیراهن سفید مات که حسابی رو تنش نشسته بود.
ـ سلام صبح به خیر.
زیر لب جوابش رودادم ودوباره بهش زل زدم.امروز لباسش یه جورایی رسمی بود وازظاهر قضیه پیدا که قرار کاری مهمی داره.کت وشلوار خاکستری روشنش رو برای پوشیدن انتخاب وصورتش رواصلاح کرده بود.عطری که ازش به مشام می رسید،اینبار سرد وتلخ بود،خب این چیز عجیبی نبود.برای متقاعد کردن طرف معامله همین نکات کوچیک هم غیر قابل چشم پوشی به نظرمی رسید.کافی بود یه نگاه جدی وبه خود مطمئن هم ضمیمه اش کنه تا سخت گیر ترین مشتریهاشم با اون اطمینان ظاهری که تو چهره اش بود،راضی به بستن هر قرار دادی بشن.
ـ تایید شد؟
با سوالش به خودم اومدم وبا خنده روم رو ازش گرفتم.
ـ تو نیاز به تایید من نداری.بس که خود شیفته ای.
خندید وگفت:حالا چرا صبح به این زودی بیدار شدی؟
یه نگاه به ساعت رودیوار انداختم وبه طرفش برگشتم.
ـ باید برم دنبال مجوز وکارهای اداریش.بعدشم یه سر به دانشگاه بزنم،ببینم بچه ها کار همایش رو به کجا رسوندن. فرصت زیادی دیگه نمونده.
چند لحظه ای به فکر فرو رفت وبا یه کشمکش ذهنی که از چشمم دور نموند،جواب داد.
ـ ببین من ساعت نه یه قرار مهم دارم.اما بعدش تقریبا تا ظهر بیکارم.قبول میکنی باهات تا دانشگاه بیام؟آخه منم خیلی دلم می خواد تلاش بچه هاتون رو ببینم.
اینبار من تو جواب دادن مکث کردم وبعد باتردید گفتم:باشه فقط کجا همدیگه رو ببینیم؟!
ـ می تونی بیای دفتر من؟
ـ باشه می یام.
با لبخند از تصمیمم استقبال کرد وبعد پوشیدن کتش وکشیدن دستی به موهای مرتبش از خونه بیرون رفت.منم دست وروم رو شستم و وارد آشپزخونه شدم.با دیدن میز صبحونه ی آماده، با خوشحالی سری تکان دادم ومشغول شدم.
طرح اولیه ومدارک لازم رو برداشتم وبعد پوشیدن لباس از خونه بیرون زدم.واسه رفتن به حوزه ی هنری آژانس گرفتم.خوشبختانه اونجا یه چند تا آشنا داشتم که قرار شد کار رو برام سریع تر پیگیری کنن.این طرحی که ارائه داده بودم یه مستند ترکیبی از زندگی زنان منطقه ی بندرکنگ بود.که خیلی محو وتو لفافه موضوع ختنه وعواقبش بیان شده بود.نمیخواستم از همین اول بهونه دستشون بدم که جلوی کار رو بگیرن.
با چند تا از بچه های دانشگاه که بعد از فارغ التحصیلی ازشون خبری نداشتم هم خیلی اتفاقی برخورد کردم وسر صحبت باز شد.طوری که حدود دوساعتی اونجا معطل شدم.
حوالی ساعت یازده بود که خودم رو به موسسه ی محمد رسوندم.خانوم شهسواری مثل همیشه گرم وبا محبت باهام برخورد کرد.خوشبختانه جلسه ی محمد هم تموم شده بود ودیگه برای رفتن به دانشگاه مشکلی وجود نداشت.وارد اتاقش که شدم،مشغول مطالعه ی پرونده ی زیر دستش بود.بادیدنم لبخند زد واز جاش بلند شد.
- اومدی؟
ـ آره،کار چندانی نداشتم.
ـ خب بگم چای یا قهوه بیارن؟یااینکه بریم؟
ـ من نمی تونم نوشیدنی هایی که کافئین دارن مصرف کنم...بهتره بریم.
با یادآوری بیماریم،لبخند غمگینی زدونگاهشو ازم دزدید.با راهنماییش از اتاق بیرون اومدیم وخیلی صمیمانه با خانوم شهسواری خداحافظی کردیم.
تو پارکینگ اما با حضور غیر منتظره ی نینا که ماشینش رو درست جلو پای ما پارک کرد،روبرو شدیم.پیاده که شد،نگاه کنجکاوی بهمون انداخت وعینک آفتابیش رو از رو چشمای کشیده وخوش حالتش برداشت.با تمسخری که نمی تونست تو چهره اش پنهون کنه،به رومون لبخند زد وبه نشونه ی سلام تکان مختصری به سرش داد.محمد هم زیر لب جوابش رو داد.من اما بدون هیچ واکنشی بهش زل زدم.
اون فوق العاده زیبا بود وراستش اگه من جای محمد بودم شاید هرگز از این دختر دایی خوش چهره که طبق شنیده هام تومحیط کارش هم زن موفقی بود،نمیگذشتم.
بااشاره ی محمد سوار شدم واون با روشن کردن سیستم پخش ماشین،حواسمو پرت کرد.

به دانشگاه که رسیدیم،از دور متوجه برپایی چادرهای سیاه رنگ بزرگی شدم که شبیه خیمه بود.عده ای هم تو رفت وآمد بودن وچیزهایی رو با خودشون حمل می کردن.
بهنام اینانلو مثل همیشه با جنب وجوشِ خستگی ناپذیری این ور واونور می رفت وبه افرادی که تو چادرها بودن توضیحاتی می داد.محمد مسیر نگاهمو دنبال کرد وبادیدنش خیلی جدی بهش چشم دوخت.اینانلو سنگینی نگاهمون رو تشخیص داد وبلافاصله به طرفمون برگشت.
ـ بلاخره تشریف آوردین؟
ـ سلام خسته نباشین.
حین سلام کردن نگاهش به طرف محمد چرخید وسعی کرد اون لبخند خوش آمدگویانه رو تا حدودی رو لباش حفظ کنه.بهش که رسیدیم محمد دست دراز کرد وگفت:ایل بیگی هستم.
ـ خوشوقتم.شما باید همسر خانوم مغانلو باشین درسته؟
محمد نگاه مرددی بهم انداخت و چون عکس العمل خاصی ندید،سرتکان داد.خب درست نبود درمورد جدایی مون حرفی به میون می اومد.به هرحال این در کنار هم بودن جدایی مون رو زیر سوال می برد.
ـ منم بهنام اینانلو هستم.از هم کلاسی های خانومتون.
محمد یه لبخند محو تحویلش داد وبه چادر ها اشاره کرد.
ـ می بینم مشغول شدین.
اینانلو دستی به موهاش کشیدوبا خستگی ای که تو نگاهش موج می زد حرفش رو تایید کرد.
ـ آره حدود یک هفته ای میشه.منتظر بودیم امتحانات ترم بچه ها تموم شه.
ـ خب به کجا رسوندینش؟
اینومن پرسیدم واون در حالی که دعوتمون می کرد تا به چادرها نزدیک شیم،جواب داد.
ـ تقریبا تموم چادر ها رو بچه ها گرفتن.کلی هم براش برنامه دارن.حتی خواستن آخرین روزهمایش، چادر برتر معرفی شه ویه جایزه ای هم بگیره.ریاست دانشگاه هم موافقت کرده.
ـ حالا برنامه هاشون چی هست؟
ـ قرار شده چیزی گفته نشه تا هرچادری برنامه ی خاص خودش روداشته باشه.
محمد نگاهی به چادرها انداخت وگفت:اما این چادر ها...آخه همه ی عشایر که به این سبک زندگی نمی کنن.مثلا عشایر ما آلاچیق با پوشش نمدی دارن.
اینانلو سر تکان داد.
ـ میدونم.اتفاقا بعضی از بچه هام به همین قضیه اشاره کردن.ما هم ازشون خواستیم هرکی این توانایی رو داره چادر رو به سبک خودش برپاکنه.خب خرج وهزینه ها یکم بالا می ره ولی به کیفیت کار می ارزه.بااین حال برای بعضیها همچین چیزی مقدور نیست.
محمد به طرف من برگشت وپرسید.
ـ تو چی؟می خوای از این چادرها استفاده کنی؟
یه نگاه گذرا بهشون انداختم.زیاد چنگی به دل نمی زدن واز طرفی اصلا به نوع وشیوه ی زندگی عشایر ما نمی خورد.با این حال جواب دادم.
ـ مث اینکه چاره ی دیگه ای نیست.نه من نمد مورد نیاز رو دارم ونه توانایی برپایی آلاچیق رو.خودت که می دونی اینجورکارها مردونه ست.
خیلی مطمئن وجدی گفت: اگه من برات درستش کنم چی؟
باناباوری زمزمه کردم.
ـ می خوای کمکم کنی؟!
به طرف اینانلو چرخید وپرسید.
ـ می شه؟
ـ چرا نشه.اتفاقا فکرخوبیه.شما حتی میتونین درکنار خانومتون توهمایش به عنوان نماینده ی ایل شاهسون منطقه ی مغان شرکت کنین.
سریع اعتراض کردم.
ـ محمد که دانشجو نیست.
نمیخواستم اونو بیشتر از این درگیر کارهام کنم.می دونستم چقدر مشغله داره وفرصتی برای این کار پیدا نمی کنه.
اینانلوبا لبخندی که رو لبش نشست،جواب داد.
ـ این همایش هم فقط برای دانشجو ها نیست.
محمد سرخم کرد وبا شیطنت کنار گوشم زمزمه کرد.
ـ دیگه مشکلی نیست خانوم؟
ـ آخه اینجوری که نمی شه.باید از کار وزندگیت بزنی،من راضی نیستم.
اینبار اینانلو اعتراض کرد.
ـ ای بابا خانوم مغانلو می بینین که خودشون راضی هستن.اجازه بدین همکاری کنن دیگه.اگه از همایش اینقدر خوب استقبال شه شاید بتونیم واسه سال های بعد هم چنین چیزی رو تو دانشگاه برگزار کنیم.
به ناچار قبول کردم وقرار شد محمد هم تواین کار همکاری کنه.
یه کاغذ و خودکار ازم گرفت وچیزایی که لازم داشت رو توش یادداشت کرد.از نمد وتیرک های چوبی گرفته تا وسایل داخل آلاچیق.
اون روز بعد از خداحافظی با اینانلو،منو به خونه رسوند ودوباره به سرکارش برگشت.منم کمی خودمو با کار تحقیقاتیم وفیلم نامه مشغول کردم.ناهار رو هم چون حوصله نداشتم چیزی درست کنم،با یه نیمروی ساده گذروندم.واسه شام تصمیم داشتم یه مقدار آش دوغ و کوفته درست کنم.می دونستم به خوشمزگی غذاهای مامانم نمی شه اما محمد همیشه از دستپختم تعریف می کرد.
جلوی اجاق گاز ایستاده بودم وبا حوصله آش رو هم می زدم که گوشیم زنگ خورد.برگشتم وبا دیدن اسم طرلان بی اختیار فشارم افتاد.
توجواب دادن مردد بودم ونمیدونستم باید چیکار کنم.

ـ چرا بهم زنگ زدی؟
صدای خنده های زشت واعصاب خورد کنش تو گوشی پیچید.
ـ خیال کردی خیلی زرنگی؟خودت رومثل موش تو خونه ی محمد قایم کردی وفکر می کنی در امانی؟
دستمو به اولین صندلی تو تیررس نگاهم گرفتم تا نیفتم.حالم اصلا خوب نبود.
ـ چی از جونم می خوای؟فکر کردی با این حرفا می تونی منو وادار کنی قدمی برات بردارم؟
صداش مثل پتک رو سرم آوار شد.
ـ تو یه احمق کوچولو بیشتر نیستی.با رفتنت به خونه ی اون بزرگترین خدمت رو به ما کردی.مطمئن باش محمد برای از دست ندادن کسی که حالا بهش از همیشه نزدیک تره ،زیر بار هر خواسته ای که داشته باشیم می ره.
قلبم بی اختیار فشرده شد وذهنم از هرجوابی خالی.نه من نمیذاشتم محمد به خاطر من،تن به خواسته ی کثیف اونا بده.بهش هرگز اجازه نمی دادم چنین فداکاری ای رو در حقم بکنه.اون این محبت رو به من مدیون نبود.
ـ مگه به خواب ببینین.
خندید،اینبار ریز و بی وقفه.انگار براش خنده دارترین جوکی رو که تا حالا شنیده،گفته باشم.
ـ من فکر نکنم محمد هم همچین نظری داشته باشه.
صدام بی اختیار بالا رفت وقلبم شروع کرد به تند تند زدن.
ـ باهاش چیکار کردین؟دِ لعنتی حرف بزن.
بی توجه به خشم وعصبانیتم،با لحن آروم وبی توجهی گفت:روزی که تصمیم گرفتم بهت نزدیک شم فقط با این هدف جلو اومدم که با استفاده از تو وحربه های زنونه،محمد رو وادار کنم برای نجات کارخونه کاری کنه.از لابلای صحبتات کاملا فهمیده بودم که چقدر براش مهمی.این برای ما بزرگترین امتیاز بود امامی دونی چی شد؟حرصم گرفت از اینکه دیدم چنین زندگی خوبی گیر دوتا بچه ی تخس واحمق افتاده.دیدم واقعا هیچکدومتون لیاقت حفظش رو ندارین وحق نوه ی عیسی خان داشتن این زندگی نیست.اونوقت فقط با یه چند تا برخورد کوچولو ویه نمایش تر وتمیز همه ی ورق ها به نفع من برگشت.من نقشه ی کامرانی رو با این کار خراب کردم اما دلم خنک شد...انتقامم رو از عیسی خان گرفته بودم.
معده ام تیر کشید وزانوهام خم شد.جفت پاهام قدرت تحمل باری که با حرفاش رو شونه ام سنگینی می کرد رونداشت.روسرامیک های سرد آشپزخونه نشستم واز بین دندون های به هم کلید شده نالیدم.
ـ چطور تونستی؟!من دخترمارال بودم،خواهرت.
ـ کدوم خواهر؟همون که وقتی به حمایتش نیاز داشتم،بهم پشت کرد؟
ـ خیلی پستی...حالم ازت بهم می خوره.
ـ خودتم خوب می دونی مقصر اصلی از هم پاشیده شدن زندگی تون من نیستم.اما قبول دارم تلنگر من لازم بود تا زودتر همه چیز تموم شه.
اشک توچشمام پر شد وراه نفسمو بست.
ـ خفه شو...خفه شو عوضی.
اما اون نمی خواست تموم کنه.
ـ کینه ی من کاری کرد کامرانی توقعش بالاتر بره.شاید قبلا راضی بود به اینکه محمد یه وامی جورکنه تا از این وضعیت خلاص شیم اما با این شرایط بهتر بود یه قدم بزرگتر برداره وتقاص بیشتری بده.آخه می دونی حالا دیگه آیلین کوچولوش تو مشت ما بود و اون چاره ی دیگه ای نداشت...ولی تو همه چیز رو خراب کردی.هیچ فکر نمی کردم اینقدر نمک نشناس باشی.یا شایدم واقعا محمد رو دوست داشتی که نمی خواستی بیشتر از این عذابش بدی.
اشکای داغم رو صورتم چکید وهق هق خفه ام سکوت بینمون رو شکست.آخرین ضربه رو هم با آخرین حرفاش زد.
ـ دلم برات سوخت.باور می کنی؟منی که چشم دیدن تو وهیچ کدوم از اعضای خونواده ات رو نداشتم،دلم برات سوخت وقتی دیدم اونطور شکست خورده و مظلوم بهم پناه آوردی.محمد با دادن اون پیشنهاد داغونت کرده بود نه؟نمیخواستی ازش جداشی،حتی با اینکه تصور می کردی دیگه دوستت نداره...اما من چیکار کردم؟اونقدر تو گوشت خوندم واز زندگی موفقم گفتم که بلاخره اون زیاده خواهی وغرور افراطی که تو خون تموم خونواده ی عیسی خان بود باهات کاری کرد که چشم رو همه چیز ببندی وقبولش کنی ومن به خواسته ام برسم.که عیسی خان دیگه نتونه سرش رو تو طایفه با افتخار بلند کنه.
با دستایی لرزون تماس رو قطع کردم وتو خودم مچاله شدم.باورم نمی شد ،من با خودم چیکار کرده بودم.چطور تونستم به این زن اعتماد کنم.های های گریه هام سکوت خونه رو بلعید ومنو توخاطرات تلخ همین چند ماه گذشته غرق کرد.
***
با برگشتنمون به تهران وضع از اینی هم که بود خراب تر شد.راستش دیگه نمی خواستم کوتاه بیام وخودمو کوچیک کنم.نمی خواستم نجابت به خرج بدم ومطیع باشم.از این مدام خورد شدن خسته بودم،می خواستم یه نفس راحت بکشم.یکم به خودم فکرکنم و همون آیلین قبلی شم.
شروع کردم به خوندن برای ارشد و نادیده گرفتن خواسته های تموم نشدنی وخودخواهانه ی محمد.ازش دلگیر بودم ونسبت به زندگی مون از همیشه بیشتر بدبین.درست همون موقع هم طرلان پا تو زندگی مون گذاشت وچیزی که نباید می شد،شد.
وقتی خودمو با خاله ی جوون و موفقم مقایسه می کردم،وقتی شرایط و موقعیت مناسب تری که نسبت به اون داشتم رو می دیدم،از خودم می پرسیدم:پس چرا من اینهمه ازش عقب ترم؟چرا اون تو حیطه ی کاریش باید یه زن موفق باشه ومن چشمم به دهان شوهرم که بگه با کی کار کنم وبا کی کار نکنم؟چرا اون باید خودش برای هدف ها وخواسته هاش برنامه ریزی کنه ومن منتظر باشم تا محمد برام این چیزا رو تشخیص بده؟

هدف هاش،آزادی هاش وروحیه ی به ظاهر شادش رو که می دیدم غبطه می خوردم.من تو زندگی مشترکم هیچکدوم از اینا رو نداشتم.محمد خواسته یا ناخواسته اینارو ازم دریغ کرده بود.دیگه خودمو نمی شناختم واز این منی که بودم،احساس رضایت نمی کردم.انگار یکی قلبمو گرفته بود تودستش و محکم می فشرد.این زندگی برام روز به روز غیر قابل تحمل تر می شد.از نقش بازی کردن،از نشون دادن یه زندگی مشترک موفق خسته بودم.از اینکه دیگرون تصورکنن خوشبختم،بدم می اومد.دیگه نمیخواستم مراعات کنم،نمی خواستم کوتاه بیام وچیزی رو حفظ کنم.حتی اون اواخر احساس می کردم دیگه هیچ علاقه ای بهش ندارم ویه جورایی هم ازش متنفرم.
ولی خب همین تغییر رویه دادن هم کار آسونی نبود.محمد به اون آیلین مطیع وخاموش عادت کرده ومحال بود شرایط جدید رو بپذیره.واسه همین دعوا ها وقهرهامون از همیشه بیشتر وطولانی تر شد.همین حرف نزدن وکناره گیری کاری کرد هر روز از هم دور ودور تر شیم.من خودمو مشغول درس ها وکنکورم کردم.اونم مسافرت های برنامه ریزی شده اش به اردبیل رو بیشتر کرد.تو این سفرها هم معمولا نینا باهاش همراه بود.می دونستم اینم جزء نقشه ی پورانه،واسه همین با بدبینی به اوضاع نگاه می کردم.
کم محلی ها وبی اعتنایی های محمد هم که به این برخورد های دو طرفه اضافه شد،به کل ازش بریدم.دیگه برام یه جورایی همه چیز اهمیت خودش رو ازدست داد.
رسیدم به جایی که دیدم من این مرد رو اصلا نمی شناسم وهیچ تعریف درستی ازش ندارم.من داشتم با محمدی زندگی می کردم که فقط مشخصات ظاهری وشناسنامه ایش رومی دونستم.
فهمیدن این موضوع چشمم رو به چیزها ی دیگه هم باز کرد واون درک این حقیقت تلخ بود که تو زندگی مشترکم بااون هیچ هدفی ندارم.چون همه ی برنامه ها یا به حیطه ی شغلی محمد مربوط می شد یا اهدافی بود که اون بدون دونستن نظر من برای جفتمون در نظر گرفته بود.
بعدش همه چیز شد تحمیل وتحمل...دیگه هیچکدوممون نمی خواستیم نقش بازی کنیم وتظاهر به خوشبختی داشته باشیم.شروع کردیم به بحث های طولانی وبی نتیجه،مشاجره های تند وفرسایشی وهربار تلاش هر کدوم از ما فقط صرف حرف زدن می شد وفرصتی برای گوش دادن به دیگری نداشتیم.
برگ های سبز درخت زندگی مون همزمان با شروع فصل پاییز یکی یکی زرد شد وبه زمین ریخت و ما هردو اینو دیدیم وکاری براش نکردیم.
من سرد شدم،محمد بی اعتنا شد...من ازش گذشتم،محمد نادیده ام گرفت...من دور شدم،اون ازم دور تر شد.
***
درد داشتم اما نه به شدت چند دقیقه قبل.به سختی از جام بلند شدم ورو صندلی نشستم.آش داشت رو شعله می جوشید وهرلحظه احتمال این بود که سر بره.ناچارا خم شدم وزیرش رو کم کردم.
عطر کوفته قلقلی هام تموم خونه رو برداشته بود اما طرلان حالی برام نذاشت که از به مشام کشیدن وتصور خوب از آب در اومدنش،لذت ببرم.
نگاهمو به نقطه ی کور روبرو دوختم وبه این فکر کردم،چقدر حماقت به خرج دادم که با اومدنم اینجوری محمد رو به دردسر انداختم...من باید می رفتم،حالا به هر بهونه ای.حتی شده ساخت اون مستند تو کنگ که می شد فیلم برداریش رو کمی جلو انداخت.باید با شقایق حرف می زدم تا در موردش برنامه ریزی کنیم.اون یه جورایی آچار فرانسه ی گروهم بود.همه کاری هم ازش بر می اومد ومن واقعا خوشحال بودم که تو این اوضاع چنین کسی رو کنار خودم داشتم.
صدای چرخش کلید تو قفل وبازشدن در اومدن محمد رو خبر داد.سعی کردم از اون حال وهوای چند دقیقه قبل بیرون بیام اما بادیدن چهره ی دمغ وناراحتش هرچی رشته بودم،پنبه شد.دوباره وا رفتم وبا تردید بهش سلام کردم.
نگاه کوتاهی بهم کرد وسرشو پایین انداخت.زیر لب سلام گفت ومن فقط حرکت لب هاشو دیدم.
ـ چیزی شده محمد ؟!
همزمان با پرسیدن این سوال به سختی از جام بلند شدم واز آشپزخونه بیرون رفتم.
کتش رو از تنش در آورد و همراه کیفش رو کاناپه انداخت.
ـ یکم خسته ام.
سعی کرد بو بکشه.با حس اینکه چی واسه شام انتظارش رو می کشه یه لبخند غمگین رو لبش نشست.
ـ بازم که هنر به خرج دادی.
بی توجه به تعریفش با نگرانی پرسیدم.
ـ نمی خوای بگی چی شده؟
صاف تو چشمام خیره شد وبا محبت گفت:مگه باید چیزی شده باشه؟
ـ وقتی اینجوری وارد خونه می شی یعنی اتفاقی افتاده.
نگاهشو ازم دزدید وبه انگشت های دستش که توهم قلاب شده بود،دوخت.
ـ شرکت آذین نماینده شو امروز فرستاده بود موسسه تا قرار دادش رو با ما لغو کنه.
رو اولین مبل تک نفره ی نزدیک به خودم نشستم وبهش چشم دوختم.
ـ شرکت آذین؟
سرشو بلند کرد وبهم خیره شد.
ـ رقیب کامرانی که عمده سهامش رو برای یکی از مشتری هام خریدم وحالا اون مشتری که جزء هیئت رئیسه ی شرکت شده می خواد این قرار داد لغو شه.
ـ این خیلی بده؟!
ـ مطمئنا لغو قرار داد آسیب مالی چندانی بهمون نمی رسونه.اما مسئله سر پیچیدن خبر این موضوع تو بورس ورسیدنش به گوش مشتری های دیگه ست.این به اعتبار مون لطمه می زنه.
ـ آخه برای چی می خواد اینکارو بکنه؟
ـ چون شنیده ما قراره از رقیبش یه حمایت مالی بزرگ داشته باشیم.خب این جزء اصول اخلاقی کارمون نیست.من نمی تونم در آن واحد واسه هر دو شرکت پشتوانه ی مالی ترتیب بدم واونوقت برای یکی شون چنان حامی ای درنظر بگیرم که اون یکی رو به زانو در بیاره.
ـ منظورت چیه؟تو که این کارو نکردی؟
با ناراحتی زمزمه کرد.
ـ معلومه که نکردم وهرگزم نمی کنم.اما کامرانی عوضی این قضیه رو تو صنفشون چو انداخته تا به گوش شرکت آذین برسه.

دستام بی اختیار رو زانوم مشت شد وصدای منفور طرلان دوباره تو گوشم پیچید.«من فکرنکنم محمد هم همچین نظری داشته باشه».
ـ لعنتی...پس دلیل اون خط ونشون کشیدن هاش این بود.
محمد با بهت پرسید:
ـ کی؟!
یه لحظه جاخوردم.اصلا حواسم نبود فکرمو به زبون آوردم.
ـ هیچکی،همینطوری گفتم!
اونقدر ناراحت بود که متوجه تردید تو کلامم نشد وبه فکر فرو رفت.دوباره برگشتم توآشپزخونه وزیر غذا رو خاموش کردم.حالا تا شام خیلی مونده بود اما اونقدر روحیه مو بد باخته بودم که دیگه دلم نمیخواست تن به خواسته های محمد بدم.من باید ازش دوری می کردم،این به نفع هر دومون بود...باید از اینجا می رفتم.
اون شب سردرد رو بهونه وپیشنهاد محمد رو برای با هم شام خوردن رد کردم.خیلی دلم براش سوخت وقتی دیدم اونطور بی اشتها چند قاشق آش خورد وکنار کشید.نمی تونستم بهش قضیه ی تماس طرلان رو بگم،نمی خواستم مشغولیات ذهنیش رو از این بیشتر کنم.
فردای اون روز به عمد صبح دیر بیدار شدم.می خواستم وقتی پا تو نشیمن بذارم که مطمئن باشم اون رفته.باید جلوی هروابستگی وصمیمیتی رو از همین جا می گرفتم.
اولین کارم بعد از خوردن یه صبحونه ی خیلی مختصر،تماس با هانا بود.وقتی با خاموش بودن گوشیش مواجه شدم،ترس برم داشت.شماره ی خونه شون رو گرفتم اما اونوقت روز کسی نبود که جوابمو بده.شماره ی لاوین یا برادرش ساوان رو هم نداشتم که خبری ازشون بگیرم.
نگرانی هام یکی دوتا نبود و این چند وقته مدام ذهنم درگیر مشغله های متفاوت می شد.واسه فرار از این درگیری های ذهنی تصمیم گرفتم برم دنبال کارهای مستند.اینبار با ماشین خودم رفتم.باید شقایق رو می دیدم ودر مورد تجهیزات وعوامل، برنامه ریزی می کردیم.شاید حتی مجبور می شدم ماشین رو در اختیار اون بذارم تا دنبال کارها بره.به هرحال تواین اوضاع راه افتادنم تو خیابون ها با توجه به تهدید های ریز ودرشت کامرانی صلاح نبود.ای کاش واقعا می شد با یه راهکار قانونی جلوی این تهدید ها رو گرفت اما مسخره بود.چطورمی شد به خاطر حرفایی که طرلان پشت سرم جلوی طاهره خانوم زد یا قضیه ی پیچیدن خبر سرمایه گذاری موسسه ی محمد برای کامرانی، شکایت کرد؟اون لعنتی می دونست دقیقا چطور مارو تو منگنه قرار بده.
شقایق رو جلوی در خونه شون سوار کردم وبرای مشورت با یکی از اساتید،راهی دانشگاه شدیم.
بعد از صحبت با استاد نعمت اللهی سری هم به چادر های همایش زدیم.اینانلو اون اطراف نبود اما یکی از بچه ها جای خالی چادرمون رو نشونم داد.
ـ قراره اینجا آلاچیق برپا کنیم.
شقایق کمی تو محوطه ای که حدودش رو تقریبی وبا دست براش مشخص کرده بودم،قدم زد وگفت:به خداکه دیوونه ای.تواین اوضاع همکاری بااینانلو ودوستاش دیگه چه صیغه ای بود...حالتم که اصلا خوب نیست وروز به روز داری بیشتر آب می ری.آخه من به تو چی بگم؟حالا خانوم میخواد آلاچیق هم برپا کنه .
یه لبخند محو رو لبم نشست.
ـ خودم که نه،قراره محمد درستش کنه.
چشماش از تعجب گرد شد.
ـ محمد؟!اما اون...
ـ میدونم برات باورش سخته.اما این روزا اونقدر اتفاقای عجیب غریب افتاده که این دربرابرشون هیچه.اون عوض نشده اماخیلی چیزا رو داره تغییر می ده.جدیداً زیادی روشنفکر شده وسعی می کنه بهم بیشتر نزدیک شه.یکم نگرانم واصلا از این وضعیت جدید خوشم نمی یاد.می ترسم تهش اونی نباشه که انتظارشو دارم.
ـ هیچ فکر نمی کردم موندن یه شبه تو اون خونه به اینجاها بکشه.
از تصوراتی که ممکن بود تو ذهنش شکل بگیره بی اختیار سرخ شدم.
ـ من الآن چند روزیه که اونجام.یعنی نذاشت که برم.
مچ دستمو وحشت زده گرفت وفشرد.
ـ بهت رجوع کرده؟
ـ نه دیوونه مگه من می ذارم.
بدبینانه نگام کرد وپرسید.
ـ پس چی؟!
نفسمو با حرص فوت کردم.
ـ بهتره اون فکرای ناجورو از سرت بندازی بیرون.هیچی بینمون نیست...اون ازم خواست فعلا یه مدتی رو اونجا مث دوتا دوست باهم بگذرونیم تا قضیه ی کامرانی حل شه.
ـ اونم گفت وتو باور کردی؟آخه خره اون قبلا شوهرت بوده،چطور می تونی بهش اعتماد کنی؟باهم چند روزی رو بگذرونین واون ازتو بگذره؟
آستین مانتوشو کشیدم.
ـ هیس یواش تر.یکی اینورا باشه و بشنوه ،فکرای بیخود میکنه.بابا دیگه اینقدرام غیر قابل اعتماد نیست.به خدا خودش دست گذاشت رو قرآن وقسم خورد.
سعی کرد خودشو ازم جدا کنه.
ـ دِ غلط کرد.آخه مرد هم اینقدر پخمه؟من اگه جاش بودم تا تنور داغ بود نون رو می چسبوندم...چطور حاضره ازت بگذره؟
هاج واج نگاش کردم.
ـ شقایق حالت خوبه؟می شه دقیقا مشخص کنی کدوم وری هستی؟بلاخره طرف منی یا محمد؟
برام پشت چشمی نازک کرد.
ـ هیچکدوم.به نظرمن موندنت تو اون خونه بعد طلاقی که اینهمه بابتش عذاب کشیدی،مسخره ست.همونطور که قول محمد وجنتلمن بازیش واین تغییرات زیادی روشنفکرانه اش مزخرفه.
ـ دستت درد نکنه.رسما شخصیت جفتمون رو که به گند کشیدی.
ـ خوب کاری کردم.شما که سر وته تون رو بزنن بازم با هم می مونین، خیلی بی جا می کنین طلاق می گیرین.مگه مردم مسخره ی شمان؟
می دونستم با وجود نگاه جدی وعصبانیش باز ته حرفاش یه شوخی دوستانه وجود داره واون امیدواره که واقعا من ومحمد به هم رجوع کنیم.
با خنده گفتم:بهتره دلت رو بی خودی صابون نزنی.آیلین نیستم اگه بخوام به اون زندگی گندی که با محمد داشتم برگردم.اونم اگه فکر می کنه می تونه با این به قول تو جنتلمن بازیش منو خام کنه،سخت در اشتباهه.محمد یه ایلیاتیه.خودشو بکشه هم باز نمی تونه چیزی رو عوض کنه ودست از اون تعصبات ورفتارهای مردسالارانه اش برداره.اینجور چیزا توخونشه،دست خودش که نیست.
با انگشت اشاره تو هوا یه ضربدر کشید وگفت:این خط،اینم نشون.منم شقایق نیستم اگه محمد به این آسونی بی خیالت شه.تو هم که اصولا درجه ی خریت خونت بالاست،زود جو گیر می شی ودوباره بر می گردی سرخونه ی اولت.
ـ خرخودتی الاغ.
همراه با من ریزونمکی خندید.
ـ حالا می بینیم کی گوشاش دراز تره...دختره دیوونه مثلا طلاق گرفته وچشم نداره شوهره روببینه ،اونوقت طرف می خواد براش آلاچیق درست کنه.
با شنیدن صدای قدم هایی که آروم آروم به ما نزدیک می شد،به عقب برگشتم وبا دیدن بهنام اینانلو خنده رو لبهام ماسید.نگاه جدی وناراحتش بین صورت بهت زده وجای خالی حلقه تو دستام سرگردان بود ودر آخر رو صورت شقایق که بی توجه به اون شاد وبی خیال می خندید،مکث کرد.

ـ سلام خسته نباشین.
به طرفم برگشت وسرشو پایین انداخت.
ـ سلام خانوم مغانلو...اومدین برای نصب آلاچیق؟
سعی کردم لبخند بزنم.
ـ از دیروز تا حالا؟!فکرنکنم محمد حتی وقت کرده باشه وسایل مورد نیازش رو سفارش بده.
شقایق به سختی خنده شو جمع کرده بود واز حضور بی موقع اون معذب بود.با سر سلام گفت واینانلو هم به همون سبک جوابشو داد و رو به من کرد.
ـ بچه ها مکان برپایی آلاچیق تون رو نشون دادن؟
از این سرد برخورد کردنش هیچ خوشم نمی اومد ودلم نمی خواست در موردم قضاوت نادرست داشته باشه.
ـ بله.ممنون از همکاری تون.
با لحن تندی جواب داد.
- خواهش میکنم.
شقایق بازومو کشید.
ـ بهتره بریم دیگه.
سرتکان دادم وبه سمت اینانلو برگشتم وبا دوسه جمله ی بی سر و ته ازش خداحافظی کردم وراه افتادم.
شقایق به آرنجم زد وگفت:خیلی بد شد نه؟!
ـ چی بد شد؟
ـ به نظرت شنید چی داشتم می گفتم؟
با ناامیدی جواب دادم.
ـ شنید؟من فکرنکنم اصلا چیزی رو هم از دست داده باشه.
چشماش گرد شد.
ـ یعنی می گی گوش وایساده بود؟!
شونه بالا انداختم.
ـ از کجا بدونم،همینطوری حدس زدم.
شقایق منو به خونه رسوند و خودش هم با ماشینم دنبال کارهایی که بهش سپرده بودم،رفت.باید دیگه می نشستم سر فیلم نامه وکاملش می کردم.
عصر شنبه یعنی تقریبا چهار روز بعد از اتفاقاتی که برای محمد افتاده بود،اون با صورتی شاد وخندون به خونه برگشت.تو این مدت مدام ازش فاصله می گرفتم و اون باصبوری غیرقابل تصوری دربرابرم سکوت می کرد.
دیگه از اون وعده ی شامی که قولش روداده بودم خبری نبود ومن دوباره به سنگر قبلیم برگشته بودم.نمی خواستم تلاشی برای بهبود این وضع بکنم.از آخرش می ترسیدم.بودنم اینجا و تو خونه اش فقط به ضرر محمد بود.نباید میذاشتم کامرانی و طرلان ازم سوءاستفاده کنن.باید می رفتم به جایی که، مگه تو خواب دستشون بهم می رسید.
حتی این روزا گاهی به این فکر می کردم که پیش خونواده ام برگردم.دلم براشون تنگ شده بود واحتیاج به آغوش با محبت مامان و حمایت های بابا داشتم.منصور خان هرچقدرم یکدنده ولجباز بود،باز نفسش واسه بچه هاش می رفت.دده هم که مریض بود و توانی برای زور گویی نداشت.فقط می موند رهی، که بدجوری ازش دلخور بودم.
محمد داشت با تلفن حرف می زد که وارد خونه شد.من رو کاناپه نشسته بودم وداشتم قسمت هایی از فیلم نامه رو که صبح نوشته بودم،بازخونی می کردم.
با دیدنم لبخند رو لباش پررنگ شد وبا تکان دادن سر سلام کرد.منم با همون شیوه جوابش رو دادم و اون باز مشغول مکالمه شد.
ـ دستت درد نکنه رهی جان.خیلی زحمت کشیدی.فقط ای کاش به سهیل می سپردی موقع آوردنشون،حواسش به اون امانتی های من باشه.خودت که میدونی چقدر برام عزیزن.
رهی چیزی گفت و اون با خنده سرتکان داد.
ـ ای بابا تو که می دونی.چرا دیگه تیکه میندازی.
نگاهش رو من که منتظر بهش چشم دوخته بودم،مکث کرد ودر برابر چیزی که رهی پرسید،جواب داد.
ـ چرا اتفاقا الان جلوم نشسته،داره نگام می کنه...می خوای باهاش حرف بزنی؟
متعجب وبهت زده،اخمام تو هم گره خورد .هیچ انتظار نداشتم اینقدر زود قضیه رو کف دست رهی بذاره وتازه تعارفش کنه که باهام حرف بزنه.
براش پشت چشم نازک کردم و رومو ازش گرفتم.نمی خواستم ونمی تونستم با رهی حرفی بزنم.هنوزم اون مکالمه ی آخری مون که با کلی توهین وبد وبیراه همراه بود، به یاد داشتم.
نفسشو با درماندگی فوت کرد ودرحالیکه هنوزم نگاه سرزنش آمیزش روم بود،گفت:شرمنده داداش،دستش بنده.انشالله یه فرصت مناسب دیگه.
از سکوتش ودرهم شدن لحظه به لحظه ی صورتش کاملا پیدا بود رهی متوجه امتناع من شده ومی دونه دقیقا به چه علت دستم بنده.
تماس رو که قطع کرد،کلافه دستی مابین موهاش کشید وکنارم نشست.
ـ فکر نمی کردم اینقدر کینه ای باشی.
خیلی خونسرد جواب دادم.
ـ نیستم اما بعضی چیزای از اینجام به سختی پاک می شه.
اشاره ای که به سرم داشتم باعث شد اخماش بیشتر تو هم شه.
ـ تو استاد نبش قبر کردن گذشته ای.
هیچ از این تعریف که بوی ملامت می داد،خوشم نیومد.برای همین از جام بلند شدم.
ـ می رم واسه شام یه چیزی درست کنم.
تصمیم داشتم یه بسته سبزی خورد شده از فریزر بیرون بکشم وبعد از مدتها یه کو کو سبزی خوش عطر وخوش طعم تحویلش بدم.
صدای غمیگن وناراحتش بدجوری رو تارهای عصبیم آرشه کشید.
ـ اگه قراره میز شام رو فقط برای یه نفر بچینی،از همین الان بگم میلی به غذا ندارم.نمی دونم دلیل این ادا اصول های چندروز اخیرت چیه اما خیال می کردم وقتی داری بهم قول می دی، پس حتما پاشم وایمیستی.
اشاره اش به اون قولی بود که برای شناخت بیشتر بهش داده بودم وضمیمه اش که خوردن یه وعده غذا با هم بود اما نرسیده به آشپزخونه با یه مکث عصبی به طرفش برگشتم.
ـ اتفاقا اوایل زندگی مون منم همین نظرو درمورد تو داشتم.مخصوصا وقتی دیدم اونطور مطمئن تو چشمام زل زدی و قول دادی.
نگاه ناامیدم آخرین سیلی محکمی بود که به صورتش خورد وچهره ی بهت زده اش رو تو یه غم تموم نشدنی فرو برد. تودلم یه فحش درست ودرمون حواله ی خودم واون زبون تند وتیزم کردم که بی موقع تودهنم چرخیده بود واینجوری گذشته رو به رخش کشید.
حالا نباید بهش حق می دادم که بگه استاد نبش قبر گذشته ام؟
ازجاش بلند شد وبه طرف اتاقش رفت.خیلی بد حرف زده بودم وحماقت وغرور بیش ازحدم، گند زده بود به همه چی.حقش بود الآن بر می گشت و دستمو می گرفت واز خونه پرتم می کرد بیرون.
مستاصل وپشیمون دنبالش راه افتادم.
ـ ببین محمد...
دم در اتاقش به طرفم برگشت.
ـ آره تو حق داری.منی که زیر قولم زدم نباید ازت انتظار داشتم روقولت بمونی.
تا دهان باز کردم دوباره توضیح بدم،رفت تواتاقش ودرو از پشت بست.اینم تنبیه من واون دهانی که بی موقع باز شده بود.
عصبی رفتم تو آشپزخونه وبا حرص مواد مورد نیازم رو در آوردم.می خواستم به نوعی با آشپزی سرمو گرم کنم تا از این افکار بی سروتهی که توسرم جولان می داد،خلاص شم.

کوکو رو تازه تو تابه زیر ورو کرده بودم که محمد لباس پوشیده وآماده تو نشیمن پیداش شد.از همون فاصله ای که من تو آشپزخونه ایستاده بودم واون کنار چند پله ی منتهی به اتاق خواب ها،کاملا مشخص بود هنوزم ازدستم دلگیره.
ـ داری جایی می ری؟
یه نگاه به تیپ اسپرت وراحتش انداختم.شلوار جین مشکی وبلوز خاکستری با رگه های سفید به تن داشت و با اون پالتوی ذغالی که یقه شو کمی بالا داده بود وشال درشت بافت واستخوونی دور گردنش،شبیه این مانکن های مرد شده بود.خداییش این مردای ایل مون گرچه بیشترشون بد اخلاق ومتعصب نشون می دادن اما خوش قد وبالا وتعریفی بودن.
ـ با کسی قرار دارم.
اخماش تو هم بود اما لااقل همین توضیح یه جمله ای روداد.با ناامیدی زمزمه کردم.
ـ برات شام درست کردم.
پوزخند تلخی رو لبش نشست وبدون اینکه حرفی بزنه از کنارم گذشت ودم در قبل از پوشیدن نیم بوت های واکس خورده وبراقش،به طرفم برگشت.
ـ احتمال داره شب کمی دیر بیام...خداحافظ.
درو باز کرد و همزمان با شنیدن صدای زنگ تلفن همراهش اونواز جیب پالتوش بیرون کشید ودرو پشت سرش بست.بی اختیار به اون سمت کشیده شدم وازچشمی نگاه گذرایی به اون که منتظر جلوی آسانسور ایستاده بود وصحبت می کرد،انداختم.از شنیدن اسم نینا،گوشام بی اختیار تیز شد.نمی دونم دست خودم نبود.حس می کردم اگه نتونم سر از کارهاش در بیارم،دیوونه می شم.
درست شده بودم اون آیلین دوماه آخر.متاسفانه باز این حضور نینا نبود که تحریکم می کرد،عوض شدن دوباره ی اخلاقش وتکرار اون وقایع اعصابمو بهم می ریخت.هیچ فکر نمی کردم با اون دوجمله ای که به زبون آوردم،اینطوری از این روبه اون رو بشه وبخواد به بدترین نوع تلافی کنه.
ـ باشه همونجا می بینمت.فقط قول بده که دست پر می یای.
نمی دونم اون چی گفت که دوباره صدای خنده هاش به گوشم خورد وبعد یکی دوثانیه،یهو قطع شد.دوباره به طرف چشمی در چرخیدم وبا دیدن جای خالیش،متوجه رفتنش شدم.
با شونه های افتاده وقلبی که هرلحظه سنگین تر می زد،به سمت آشپزخونه رفتم.باید زیر شعله رو کم می کردم تا غذانسوزه.یه لحظه حرصم گرفت از خودم که حتی تواین اوضاعم،فکرم پیش اون کوکو سبزی مسخره بود که برای جبران برخورد اشتباهم می خواستم هرطور شده درستش کنم ویه میز شام دونفره رو باهاش بچینم.
خونه توسکوت بدی فرو رفته بود وتنها صدایی که به گوش می رسید،تیک وتاک ساعت روی دیوار بود.نشستم پشت میز غذاخوری وسرمو مابین دستام گرفتم.

چقدر بد پیله می کند
تنهایی،
میان دست های به هم جفت شده ام
ونگاهی که
از حس حضورت خالیست.
همین روزها پروانه خواهم شد.
«لیلین»
***
"سقوط"...همیشه در مورد این واژه حسی که داشتم ودارم،با ترس وناامیدی همراهه.ترسِ،از دست رفت واز دست دادن وناامیدی به خاطر فاصله ی کوتاه بین داشتن ونداشتن.
من اون روزا مابین همین ترس وناامیدی دست وپا می زدم وشاید بهتره اعتراف کنم،سقوط کرده بودم.از ارتفاع باورهام،روسطح ناهموار وپراز سنگلاخ احساساتم.
سرد شده بودم وزندگی برام اهمیتش رو از دست داده بود.اگه روانشناس بودم یا لااقل چیزی از روانشناسی سرم می شد،با اطمینان رای به افسردگیم می دادم.
دیگه به خودم نمی رسیدم،شده حتی یه شونه به موهام نمی زدم.خونه وزندگی رو خاک برداشته بود وجزءمحالات بود اگه پام به آشپزخونه برسه ویه غذایی بپزم.
ومحمد نه ازروی صبوری وشکیبایی که از سر قهر وبی اعتنایی های عمدی که روز شمارش از دستم در رفته بود،سکوت می کرد.
این روزا برخلاف من خیلی به خودش می رسید...حالا دیگه واسه رو فرم اومدن بدنش،باشگاه می رفت وبیشتر از قبل به تیپ وظاهرش اهمیت می داد.تماس های تلفنی ومکالمه های مشکوکش زیاد ترشده بود وحتی چند شبی می شد که تو همون اتاق کارش و روتخت دوران مجردیش می خوابید.
انگار همه ی این کارها رو فقط برای عذاب دادن من می کرد.گاهی هم تصور می کردم میخواد عمدا حس حسادتم رو تحریک کنه.نمی گم اینا رومی دیدم وحرص نمی خوردم اما دیگه برام زیادم مهم نبود.
تواین اوضاع اومدن آنی وغافلگیرانه ی مادرش تلنگری بهم زد که بعد از مدتها وادارم کرد دستی به سر وروی خونه وخودم بکشم.دوباره تو پوسته ی اون آیلین به ظاهر مغرور ومغلوب نشدنی فرو رفتم.من اگه همه ی زندگیم روهم مفت می باختم باز حاضر نبودم قبول کنم از این زن شکست خوردم.
به محض ورودش طعنه ها وکنایه هاش شروع شد.
ـ چیه نرسیده رو ترش کردی برام؟
سعی کردم لبخند مغرورانه مو هرطور که هست رو لبام حفظ کنم.
ـ من هرچقدر بدعنق وبداخلاق باشم به مهمون خونه ام رو ترش نمی کنم...مغانلو باشی واز مهمونت بد پذیرایی کنی؟!امکان نداره.این یه قلم روبه من یاد ندادن.
هیچ از این فخر فروشی وبه رخ کشیدن طایفه ام،خوشم نمی اومد اما تواین اوضاع چاره ی دیگه ای نداشتم.
اونم الحمدلله با این حرفم کوتاه نیومد.
ـ درعوضش خیلی چیزای دیگه یادت دادن.مث بی چشم رویی و زبون درازی ونگه نداشتن احترام بزرگتر.

با حضور محمد تو جمعمون سکوت کردم وفعلا صلاح ندیدم چیزی بگم.
ـ خیلی خوش اومدی مامان.
کتش رو از تنش در آورد ودستشو دور شونه ی مادرش انداخت.پوران لبخند محوی زد وپرسید.
ـ خب نگفتی چه خبر؟
محمد نگاه گذرایی بهم انداخت وجواب داد.
ـ خبر سلامتی.شما چه خبر؟بابا وبقیه خوبن؟چرا حمیده رو باخودت نیاوردی؟
حوصله نداشتم بشینم وبه جواب هاش گوش بدم.ازجام بلند شدم وبه بهونه ی آوردن چایی تنهاشون گذاشتم.از همون آشپزخونه می دیدم که چطور به محض دورشدنم سرشو خم کرد وبا پچ پچ یه چیزایی تو گوشش خوند.از این زن هرچیزی بر می اومد.
سریع سه تا فنجون چایی ریختم وبا خرمای خشک که می دونستم دوست داره،براش بردم.قندونی رو هم که توش شکر پنیر نعنایی ریخته بودم،گذاشتم جلوی خودم ومحمد.
پوران با لبخند مرموزی گفت:چی شد می ری دنبالش؟
واسه اولین بار بعد مدتها با محمد هم کلام شدم ومتعجب پرسیدم.
- دنبال کی؟!
قبل از اینکه فرصت کنه جوابی بده،مادرش با بدجنسی گفت:دنبال نینا...طفلی امشب تنهاست.آخه داداشم وخانومش راهی سفر حج شدن.
زیرلب زمزمه کردم.
ـ چه بی خبر؟
ـ همچینم بی خبر نبود.خیلی ها واسه بدرقه شون اومده بودن فرودگاه.منم که رسیده،نرسیده محمد دستموگرفت وبرای خداحافظی یه راست برد اونجا.
دلخور نگاهمو به محمد دوختم و اون سریع سرشو پایین انداخت.نکرد،یه توضیح درست وحسابی بابت این نادیده گرفته شدنم بهم بده.
فنجون خالی چاییش رو پایین گذاشت.
ـ خب من دیگه می رم.
پاشد ورفت.بدون اینکه نظر منو که مثلا خانوم اون خونه بودم،بدونه.با نبودش دوباره طعنه های پوران هم شروع شد.
ـ فکر می کردم دیگه بعد از اینهمه مدت که می یام لااقل توخونه داری قابل شده باشی اما...
نگاهی به دورتادور خونه انداخت وپوزخند زد.
ـ پاک ناامیدم کردی...اینم که جوشیده ست.
فنجون چایی رو به طرفم گرفت.هرکاری کردم نشد همون چهره ی خونسرد رو حفظ کنم.اخمام تو هم گره خورد وفنجون رو از دستش بیرون کشیدم.
ـ بدین ببرم عوضش کنم.
ـ که یکی جوشیده ترش رو برام بیاری؟
توجهی نشون ندادم وعصبی به سمت آشپزخونه رفتم.جملات توهین آمیز وکنایه دارش حتی از این فاصله هم به گوش می رسید.
ـ اوستی آش،آلتی داش.گینه اوغلوما قوربان اولوم.(روش مث آش وزیرش عین سنگ می مونه.بازم قربون پسرخودم برم.)
دیگه اونقدر این مدت پوستم کلفت شده بود که خیلی راحت حرفاشو نادیده می گرفتم.
نینا ومحمد که رسیدن،میز شام رو چیدم.خب قطعا اون دختر نمی تونست منتظر یه استقبال گرم ازم باشه،اونم وقتی که مطمئن بودم عمه اش برای من وزندگیم خوابای بدی دیده.
بعد از شام،محمد تو جمع کردن میز کمکم کرد وپوران تمام مدت فقط با حرص نگاهمون کرد.به هرحال این برای یه زن مسن ایلیاتی چیز کمی نبود ببینه پسرش دست به کارهای خونه میزنه.
بعد از خوردن میوه وچایی،نینا برخلاف نظر پوران به بهونه ی رفتن خونه ی خاله اش ،زود بلند شد و محمد هم با یه اشاره ی مادرش اونو همراهی کرد.
رفتن وبرگشتنش چیزی حدود یکساعت بیشتر طول کشید اما به محض اومدنش پوران دوباره بحث رو شروع وبه وضع زندگی مون اعتراض کرد.می گفت باید کم کم بچه دار شیم.خب این مسئله تو خونواده های ما چیز عجیبی نبود.اکثر زوج ها همون سال اول بچه دار می شدن. اما تواین اوضاع داغون زندگی مشترک من ومحمد،دیگه حضور بچه واقعا خنده دار بود.
ولی با همه ی این اوصاف،من خوب می دونستم که ته تموم این اعتراض ها ومثلا سرزنش ها بابت داشتن یه بچه فقط تخمین درصدیِ، دوام زندگی مونه.می خواست ببینه با پیش کشیدن این بحث عکس العمل ما چیه وچقدر احتمال داره بازم کنار هم بمونیم وبه بچه دار شدن فکر کنیم. میدونم یه جورایی بدبینانه بود اما حتی همینم از پورانی که هیچ وقت دلش باهام صاف نشد،بعید نبود.
اون شب پوران تواتاقی که تخت یه نفره داشت،خوابید ومحمد برای سرپوش گذاشتن رو اوضاع بهم ریخته ی زندگی مون دوباره به اون اتاق مشترک برگشت.بازگشتی که با استقبال من همراه نبود.
خیلی سفت وسخت جلوش گارد گرفتم واصلا روی خوش نشون ندادم.همینم اونو آتیشی کرد وبحث ودعوای بی صدامون سر یه چیز بی اهمیت مث روشن موندن چراغ مطالعه ام وکتابی که داشتم برای ارشد می خوندم ،شروع شد وبه جاهای باریک کشید.
اون شب محمد برای ارضای حس قدرت طلبیش رابطه ی خشونت آمیزی رو بهم تحمیل کرد که زمینه ساز اون سقوط بزرگ شد.من آمادگی شو نداشتم،همونطور که اون نداشت ودرنهایت نتیجه ی اسفبارش رسیدن به احساسی بود که نه منو تو اون رابطه ارضا کرد ونه محمد رو.
تاقبل از اون اتفاق من داشتم مث یه بندباز ناشی رو بند نازک زندگی مشترکمون باترس قدم بر می داشتم ومحمدگاهی با ملاطفت ومهربانی وگاهی با خشونت وتندی،وادارم می کرد که قدم بعدی روبردارم.اما اون شب با واکنش اشتباهش،انگار هلم داد تا بیفتم ومنم تو آخرین لحظات برای نجات خودم دست انداختم واونو گرفتم.اما درنهایت هردومون سقوط کردیم...
***

نگاهی به چمدونم وکوله ی کوهنوردیم انداختم وپوزخند زدم.این تموم زندگی من بود وهربار به یه بهونه از اینجا به اونجا می کشیدمش.دستمو بااستیصال رو سرم گذاشتم وبه این فکر کردم،حالا باید کجا برم؟
تصمیمم یکم عجولانه بود اما ترسی که پشت این تصمیم قرار داشت وادارم می کرد شده حتی بی خبر بذارم وبرم.دیگه دلم نمی خواست اون گذشته ی تلخ رو دوباره تجربه کنم.همین الآنشم کم از اون اتفاقات آسیب ندیده بودم.یه معده ی داغون،یه اعصاب پریشون وگرفتار تهدید های این واون شدن.
این میون تنها چیزی که مرددم می کرد فقط اون قولی بود که بهش داده بودم.نمی دونم چرا هنوز ته دلم به اون فرصت امید داشتم.با اینکه حتی می دونستم با وجود اون فرصت هم،چیزی درست نمی شه واصلا قرار هم نیست درست شه.من دیگه پیش محمد برنمی گشتم اونم هیچ وقت تغییر نمی کرد.
اما اون امید کوچولو وادارم می کرد بمونم ولااقل منتظر یه تو ضیح از محمد باشم.نشستم با خودم فکر کردم وکلنجار رفتم که بهش چی بگم.اصلا می تونم ازش توضیح بخوام یا نه؟
اگه همون آیلین چند ماه پیش بودم وگوشم از حرفای طرلان پُر،مسلما واینمیستادم ازش دلیل این برخوردش رو بپرسم اما حالا که همه ی باور هام به خاطر کینه ی اون زن زیر و رو شده بود،باید می موندم وازش توضیح می خواستم.من زیر قولم زده بودم،این درست.اما اون که کوتاه اومده بود ومی خواست این شناخت هرطور شده حاصل شه،چرا خودشو عقب کشید؟
تا حوالی ساعت یازده منتظرش موندم اما وقتی دیدم خبری ازش نیست.بدون خوردن شام به اتاقم رفتم وبا حرص مسواک زدم و خودمو برای خواب آماده کردم.پنج دقیقه ای نمی شد چراغ اتاقم روخاموش کرده بودم که صدای باز وبسته شدن در اومد.ترس بی دلیل به دلم افتاد.می دونستم امکان نداره جز محمد کسی بتونه اینقدر راحت وارد خونه شه.اما باز احتمالات رو نمی شد نادیده گرفت.سریع پا شدم و موهامو با کلیپس رو سرم جمع کردم.تو تاریکی دنبال روسری یا شالی گشتم که بتونم رو سرم بندازم.خوشبختانه یه روسری رو صندلی میز آرایشم بود.کورمال کورمال اونو تا زدم ورو سرم گذاشتم.پاورچین از اتاق بیرون اومدم وبه نور اندکی که از چراغ هود تو آشپزخونه به چشمم می خورد،خیره شدم.
یکی درست جلوی در یخچال خم شده بود وتموم سر وقسمتی از شونه ی راستش دیده نمی شد.از همین فاصله هم می شد حدس زد کیه.یه نفس عمیق کشیدم وطلبکارانه و البته باز بی صدا بهش نزدیک شدم.
از پله ها پایین اومدم ودستمو روی دیوار کشیدم تا کلید برقی که همون حوالی بود رو پیدا کنم.به محض زدنش،لوستر وسط نشیمن روشن شد ومحمد بهت زده به طرفم برگشت.
ـ خوش مزه ست؟
اشاره ام به کوکو سبزی بود که داشت دو لپی می خورد ویه لایه روغن سبز رنگ هم دور لبهاشو گرفته بود.چشماش از دیدنم گرد شد وبه سرفه افتاد.طفلی از ترس غذا به گلوش پریده بود.
سعی کردم جلو خنده مو بگیرم وتا دیر نشده یه کمکی بهش کنم.آخه حسابی قرمز شده بود وداشت خفه می شد.راستش دیدنش تو اون حال وسرفه های بدی که می کرد،کمی منو ترسوند.به سمتش دویدم وتا به خودم بیام ببینم دارم چیکار می کنم یه چندتا ضربه ی درست ودرمون رو شونه اش زدم وبا نگرانی پرسیدم.
ـ حالت خوبه؟!
سرفه هاش کمتر ونفس کشیدن براش راحت تر شد.به سختی گفت:خوبم.
با نگرانی نگاش می کردم ویکم که چه عرض کنم،زیادی بهش نزدیک وایساده بودم.محمد به طرفم برگشت وعمیق توچشمام خیره موند.یه حالتی تو نگاش بود که باعث می شد متعجب وگیج بهش خیره بمونم واز خودم بپرسم«وا چرا اینجوری نگام می کنه؟!».مسیر نگاهش به طرف دستم که هنوز رو شونه هاش قرار داشت،تغییر کرد ومنم همزمان باهاش به دست راستم خیره شدم.یه چند ثانیه عین آدم های منگ بهش زل زدم وتازه وقتی فهمیدم قضیه از چه قراره سریع سرخ شدم وخودمو کنارکشیدم.
اصلا یادم نبود ما خیر سرمون حدود یه ماه پیش از هم جدا شده بودیم.ته دلم یه دوسه تا فحش اساسی به خودم دادم وبرای عوض شدن جو،از تو یخچال پارچ دوغ رو بیرون آوردم وسریع یه لیوان براش پر کردم.سر به زیر وخجالت زده اونو به سمتش گرفتم ومحمد زیر لب تشکر کرد.نگام دوباره به طرف یخچال ودرِباز ظرفی که توش کوکو گذاشته بودم،برگشت.
خیلی بی مقدمه گفت: گرسنه ام بود.
ظرف رو بیرون کشیدم وگذاشتم رو میز.
ـ مگه شام نخورده بودی؟
اینو خیلی سرد پرسیدم و اون سعی کرد خودشو جمع وجور کنه.
ـ چرا خوردم اما موقع رفتن،عطر غذات بدجوری خونه رو برداشته بود.
شروع کرد بی دلیل با گوشی موبایلش ور رفتن.یه صندلی کشیدم و پشت میز نشستم.
ـ می تونستی بمونی وازش بخوری.من که برای خودم فقط درست نکرده بودم.
چهره اش یکم تو هم شد وبا ناراحتی زمزمه کرد.
ـ یه قرار کاری مهم داشتم.باید کسی رو می دیدم.
خیار شور وگوجه ای رو هم که از قبل خورد کرده بودم از تو یخچال در آوردم وکنار دستش قرار دادم.پارچ دوغ و لیوان رو هم جلو کشیدم.
خیلی خونسرد گفتم: نمی تونستی این قرار کاری رو فردا تو موسسه باهاش داشته باشی؟اونو که هر روز همونجا می بینی.
با تعجب پرسید.
ـ داری از کی حرف می زنی؟
پوزخندمو ازش پنهون نکردم.
ـ دختر دایی عزیزت نینا...فقط نمی دونم چرا دوست داری دوباره همون اشتباهات گذشته روتکرار کنی.من اون موقعشم که همسرت بودم تحت تاثیر قرار نمی گرفتم چه برسه به الآن که...
باقی حرفمو خودم ادامه ندادم و تو چشماش بی تفاوت زل زدم.سریع یه صندلی عقب کشید ونشست.
ـ من همچین قصدی نداشتم!
با اینکه خون خونمو می خورد،نرم وبی خیال خندیدم.
ـ چه خوب.اونوقت یه قرار کاری مهم یهوبی خبر بعد اون بحث کوچیک پیش اومد آره؟
چشماش رو،روی هم گذاشت ودوتا نفس عمیق کشید وسعی کرد خونسرد باشه.اینم از عادت های جدید محمد بود وخیلی موفق تر به نسبت گذشته می تونست باهاش خشمش رو کنترل کنه.

چشماشو باز کرد وبهم خیره موند.
ـ می دونم اونقدری سمجم که حاضرم یه راه رو صدبار برم تا به اون نتیجه ی دلخواه برسم اما هرگز یه اشتباه رو دوبار تکرار نمی کنم.
سرمو پایین انداختم ومتفکرانه به محتویات روی میز خیره شدم.بعد یه سکوت چندثانیه ای اون باز به حرف اومد.
ـ سپردم به بچه ها یه سری تحقیق اساسی در مورد کامرانی وکارخونه اش انجام بدن.برام یه جورایی قضیه مشکوکه.مطمئنم همه چیز به اون کمک مالی وسرمایه گذاری ختم نمی شه.نزدیک به شش ساله که با امثال کامرانی دارم کار می کنم.نمی گم صد در صد اما خیلی خوب جنسشون رو می شناسم.می دونم چه هدفی پشت خواسته هاشونه.نینا تو اینجور مسائل دختر زرنگیه.معمولا وقتی می خوایم برای شرکتی سرمایه گذاری وسهامش رو به مشتری هامون عرضه کنیم،اون وگروهش که چهارنفری هستن حسابی روش تحقیق می کنن.
دلخور وناراحت اعتراض کردم.
ـ درموردش چیزی بهم نگفته بودی.
ـ درمورد چی؟نینا وگروهش؟
باحرص نگاهمو ازش گرفتم.
ـ نه خیر.تحقیق در مورد کامرانی.
ـ خب حق داری.باید میگفتم اما می دیدم که این روزا سرت حسابی شلوغه ودرگیر همایش وفیلم نامه ات هستی.نمی خواستم این آرامش رو ازت بگیرم.
ـ بازم که خودت بریدی ودوختی.
بی توجه به اعتراضم،لبخند محوی زد وگفت:اون دفعه که حرف شرکت آذین رو پیش کشیدم،دیدم چطور دست وپاتو گم کردی ومضطرب شدی.واسه همین نشد که اینم بگم.فکرکردم اگه بی خبر بمونی،برات بهتر باشه.
خب نباید از دستش عصبانی می شدم.آخه منم دقیقا به همین دلیل،قضیه ی تماس طرلان رو نگفته بودم.مثل اینکه زمان اعتراف رسیده بود ودر کمال پشیمونی،شرمنده وخجالت زده باید یه چیزایی می گفتم.
ـ راستش...راستش منم یه موضوعی رو ازت پنهون کرده بودم.
به طرفم خم شد وبا بهت پرسید.
ـ چه موضوعی؟!
مردد ودستپاچه با ناخن های دستم ور رفتم.
ـ طرلان باهام تماس گرفته بود.
ـ کی؟چرا چیزی به من نگفتی؟
ـ حدود چهارروز پیش...خب...خب منم...منم نمی خواستم بی خودی نگرانت کنم.
نفسشو با حرص فوت کرد وبه صندلی تکیه داد.نگاش نمی کردم اما مطمئن بودم داره چپ چپ براندازم می کنه.
ـ اینو باید الآن بگی؟
طلبکارانه لب ورچیدم.
ـ خب تو هم قضیه ی تحقیق رو ازم پنهون کردی.تازه قرار امروز رو هم فراموش نکردم ها.
ـ به خدا از دستت دلم می خواد سرمو بکوبم به این دیوار.
باترس زیر چشمی نگاش کردم.
ـ باور کن چیز زیاد مهمی نگفت.بیشتر تهدیدم کرد وقضیه ی گذشته رو پیش کشید.اینکه با هدف وارد زندگی مون شده ومیونه مون رو بهم زده.
پوزخند دردآوری رو لبش نشست وچشماشو هاله ای از غم پوشوند.
ـ جالبه اونوقت از بهم زدن میونه ی ما چی به کامرانی واون می رسید؟
ـ به کامرانی که چیزی نمی رسید اما اون از دده انتقام می گرفت.آخه دده مخالف طلاق طرلان از شوهرش بود و وقتی نتونست جلوشو بگیره،اون رو از تیره و خونواده مون طرد کرد.
با تاسف سر تکان داد وگفت:هیچ وقت از این زن خوشم نیومد.می دیدم با حضورش رفتارت عوض شده اما نخواستم اون روحیه ی شادی روکه باهاش داری ازت بگیرم.تو اون موقع خیلی آروم وگوشه گیر شده بودی.
از یادآوری گذشته حس خوبی بهم دست نمی داد.چون می دونستم تهش فقط دلخوری هست ودلخوری.
سعی کردم دوباره بحث رو به تماس طرلان برگردونم.
ـ اون فهمیده من پیش توهستم.بهم گفت بودنم اینجا به نفع اوناست.اینطوری بیشتر می تونن تورو تحت فشار قرار بدن.
دستاش بی اختیار مشت شد ونگاهشو ازم گرفت.دستم بی اراده به سمت دستای مشت شده اش رفت.ضربه ی آرومی رودست چپش زدم وزمزمه وار گفتم:بذار من برم.این به نفع هردومونه.اینطوری اونا نمی تونن بی خودی تهدیدت کنن.
با سرزنش تو نی نی چشمام زل زد.
ـ اونا برای رسیدن به خواسته شون هرکاری می کنن.این فقط تو نیستی که هدفشونی.خود من وامنیت شغلیم وحتی سرمایه ام،هدف تهدید اوناست.اگه اینجا باشی لااقل خیالم راحته که جات امنه.یه بار که بهت گفتم،بذار این مشکل رو با هم حل کنیم.باشه؟
فشار آرومی به دستش آوردم وخودمو عقب کشیدم.
ـ قبول اما دیگه چیزی رونباید از هم پنهون کنیم.می خوام در جریان تموم مراحل تحقیقتون باشم.

ـ باشه من حرفی ندارم.هرچی که بشه بهت می گم.
با اطمینان سر تکان دادم.
ـ خوبه.اینطوری خیالم راحت تره...خب برگردیم سر بحثمون.
ـ کدوم بحث؟!
چشمامو ریز کردم وبا بدجنسی پرسیدم.
ـ تو با نینا سر همین قضیه قرار داشتی دیگه؟
لبخند مهربونی زد وبه محتویات روی میز نگاه کرد.
ـ باورکن به محض اینکه رفتم تو اتاقم،باهام تماس گرفت وگفت یه سری اطلاعات بدست آورده.خب می تونستم به قول تو فردا ازش بگیرم اما دیدم تواین اوضاع اگه توخونه بمونم احتمال پیش اومدن بحث ودلخوری بیشتر وجود داره،از خونه زدم بیرون.رفتم خونه ی دایی وبا اون ونینا در مورد اطلاعاتی که وجود داشت صحبت کردم.
اینبار من به سمتش خم شدم.
ـ خب چی شد؟
ـ یه موضوع خیلی مهمی رو فهمیدیم.کامرانی بین سال های پنجاه وشش تا شصت وهفت یعنی حدود یازده سال،عضو هیئت مدیره ی شرکت آذین که رقیب الآنشه بوده.شرکتی که گروه تولیدی وکارخونه اش تواراک بوده وهست.سال شصت وهفت رئیس کارخونه ، کیومرث فخر آور بر اثر سکته ی قلبی فوت می کنه.و ورثه ی اون مرحوم دست رو اموالش میذارن وبعدش با اینکه اون کارخونه سرپا می مونه وباز به کارش ادامه می ده اما کامرانی از اونا جدا میشه و سرمایه اش رو با گرفتن یه سری وام های کلان دوبرابر ویه گروه تولیدی،تو تهران با نام بهپویان راه اندازی می کنه.
کم طاقت وعجول پرسیدم.
ـ خب کجای این قضیه مهمه؟
ـ وکیل حقوقی سابق شرکت آذین ودختر مدیرعامل، پریسا فخرآور همسر کامرانیه.
ـ پریسا خانوم؟!
متجب پرسید.
ـ می شناسیش؟
ـ قبلا باهاش آشنا شدم.
ـ مث اینکه این خانوم بعد از گرفتن حق الارثش از دوتا برادرهاش وبا تدارک اون وام هایی که ازشون حرف زدم.سهم بزرگی توتاسیس کارخونه ی کامرانی داشته.منتها بعدش کم کم نقشش کمرنگ شده واز دهه ی هشتاد به این ور باهاشون همکاری نمی کنه.
ـ راستش دلیل همکاری نکردنش رونمی دونم.اما اون سرطان داره ومتاسفانه دکترها ازش قطع امید کردن.
سرتکان داد وبه فکر فرو رفت ودیگه چیزی نپرسید ونگفت.منم گیج وسردرگم به اطلاعاتی که اون در اختیارم گذاشته بود فکر کردم وبه حرفهای پریسا خانوم که بوی انتقام می داد.
راستش بعد حرفای اون شب تصمیم گرفتم.یه فرصت دوباره به جفتمون بدم.البته فقط واسه اون شناخت وفعلا بی خیال رفتن شم....نباید به صرف تهدید های طرلان اینقدر زود جا می زدم.
فردای اون روز سهیل دوست رهی ومحمد با یه وانت،تیرک های چوبی و نمد های مورد نیاز رو از پارس آباد آورد.محمد با ماشین اون راهی دانشگاه شد ومنم چون پراید خودم زیر پام نبود،با ماشین محمد رفتم.
اینانلو نبود اما بچه های دیگه با خوشحالی از آلاچیق استقبال وبه محمد در برپاییش کمک کردن.حدود دوساعتی کارمون طول کشید وبعد هرچی اصرار کردیم سهیل باهامون به خونه بیاد،قبول نکرد ودوباره راهی اردبیل شد.
با ذوق چندباری دور آلاچیق گشتم وداخلش رفتم.دوباره ذهنم به سمت ایل ودشت پرکشید وبی تاب نفس کشیدن تو هوای روح بخشش شد.
عصری موقع برگشت به خونه نگاه گذرایی به گوشیم انداختم وبا لحنی که نگرانی توش موج می زد ،گفتم:چندروزیه مدام با گوشی هانا تماس می گیرم اماجواب نمی ده.دیگه دارم دیوونه می شم.
ـ شماره ی خونه اش روداری؟
سرتکان دادم.
ـ آره منتها اونم کسی بر نمی داره.حالا امشب دوباره باهاش تماس می گیرم،ببینم چی می شه.شیطونه می گم پاشم بی خبر برم سنندج.
ـ مگه براش اتفاقی افتاده؟!
باناراحتی دستامو تو جیب پالتوم فرو بردم وبه حالت خمیده به صندلیم تکیه دادم.
ـ حال همسرش لاوین خوب نیست.
ـ بیماریش خیلی جدیه؟
با نگرانی نگاهمو به جلو دوختم.
ـ آره فکرکنم...هانا زیاد درموردش حرفی نمی زنه.
ـ اون خیلی بهمون کمک کرده ،درست نیست تو این اوضاع تنهاش بذاریم.
سرتکان دادم ودوباره ی تو خلسه ی افکار بی سروتهم فرو رفتم.
محمد منو به خونه رسوند وبه سر کارش برگشت.عصری با شقایق تماس گرفتم وازش درمورد کارها پرسیدم.خوشبختانه قرار شده بود دوتا از همکلاسی های سابقمون که ساکن بندر عباس بودن،باهامون تواین پروژه همکاری کنن.تجهیزات رو هم یه مقداریش رو از اینجا می بردیم وباقی رو از همونجا تهیه می کردیم.
می خواستم واسه شام کتلت درست کنم.موادش رو آماده کردم و وسایل سالاد فصل رو از یخچال بیرون آوردم.تصمیم داشتم حین سرخ کردن کتلت ها،سالاد رو هم آماده کنم.
با زنگ خوردن گوشیم حواسم به کل پرت شد.مخصوصا وقتی دیدم شماره ی هانا روش افتاده. چند دقیقه قبل خودم سه بارباهاش تماس گرفته بودم که اون هربار ریجکتش کرده بود.یه نگرانی عجیب وغریب به دلم چنگ انداخت وبی اختیار نوک انگشتام سرد شد.
ـ الو هانا جان.
ـ سلام آیلین ،خوبی فدات شم؟
بی اختیار گوشه ی لبم رو گاز گرفتم.صداش به حدی ناراحت ومنقلب بود که باعث شد کلی فکر منفی ودلهره آور به ذهنم خطور کنه.نگفتم خوبم ونپرسیدم چطوره،فقط با پریشونی اعتراض کردم.
ـ چرا هرچی باهات تماس می گیرم جواب نمی دی؟
یه مکث چند ثانیه ای وبعد با بغض گفت:نمی تونستم.حالم اصلا خوب نبود.
یه چرا زیر زبونم اومد اما جرأت نکردم بپرسم.هق هق بلند گریه اش تو گوشی پیچید و بی خبر روسرم آوار شد.

ـ لاوین داره می میره...داره می میره.
احساس کردم قلبم دیگه نمی زنه ونفس برای کشیدن کم آوردم.گوشام سوت می کشید وجملات بی سرو تهی که هانا به زبون می آورد،مثل تیغه ی تیز چاقو تو قلبم فرو می رفت.
ـ سرطان داره...سرطان ریه... به من نگفت،گولم زد...دیگه خوب نمی شه،دیر شده...عملش کردیم...من چیکار کنم،می میرم بدون اون می میرم.
بغض خیلی ناخونده رو گلوم ونیش اشک تو چشمام نشست.نفس رفته با هق هق گریه های بی صدام برگشت.
باورم نمی شد،نه نمی خواستم همچین چیزی رو باور کنم.نگاه مهربون لاوین واون لبخندهای با محبتش که هرگز از کسی دریغ نمی کرد،جلو چشمام نقش بست.
چطور باور می کردم صدای باصفاش وقتی باعشق برای هانا به زبون کردی ترانه میخوند،حالا خش دار وگرفته شده؟
چه جوری باور می کردم موهای نقره ای کنارشقیقه اش که نشونه ی گذر عمر بود واونو همیشه در برابر چهره ی جوون وشاداب هانا شرمنده می کرد،باید بریزه؟
ومحبت پدرانه اش که فقط برای آوات نبود وهانا وبرادرش ساوان رو هم ازش بی نصیب نمی گذاشت،از نزدیکانش گرفته شه؟
چطور باید اونهمه محبت وخوبی از هانای پروبال شکسته وآسیب دیده،دریغ می شد؟اون بدون لاوین نمی تونست ادامه بده.اینو منی می دونستم که تو تموم اون چهارسال تحصیلی ندیدم شبی بدون اشک ریختن برای این جدایی موقت،خوابیده باشه.
ـ چی داری می گی هانا؟دیوونه شدی؟
صداشو آورد پایین وبا هق هق گفت:ای کاش دیوونه شده بودم...ای کاش من الآن رو اون تخت لعنتی افتاده بودم...ای کاش من می مردم.
اشکای داغم تند تند اومد پایین و چونه ام لرزید.بینیم از به مشام کشیدن روغن سوخته ی درون تابه که دودش بلند شده بود،تیر کشید.دست وپام می لرزید وتوان این رو نداشتم که بلند شم وزیر شعله رو خاموش کنم.
فقط گریه بود وگریه.این تنها آوای بی کلامی بود که بینمون جریان داشت.
کمی که آروم شد،با صدای خفه ای زمزمه کرد.
ـ دیشب عملش کردن.رو قسمت گردن وسینه اش غده های ریز ودرشت بیرون زده بود.بمیرم براش تموم تنش آب رفته...به من چیزی نگفت.نذاشت ساوان هم بگه.می خواست منِ احمق هرطور شده این ترم درسم روتموم کنم...می دونست...از خیلی قبل تر می دونست.دکترش گفته بود اما اون به من نگفت.
با بغض نالیدم.
ـ آخه چطور همچین چیزی ممکنه؟اون که حالش خوب بود؟
ـ ٰفکر میکردیم خوبه؟همه چیز از دوسال پیش شروع شده وبا اون عفونت چند ماه قبل عود کرده.اون موقع دکترش نتونست درست تشخیص بده،لاوینم بی خیالش شد...بی خیال شد تا اینجوری منو به خاک سیاه بنشونه.
دوباره هق هق گریه اش تو گوشی پیچید.
ـ باهاش قهرم.هرچی التماس میکنه ونازم رو می کشه باز باهاش حرف نمی زنم..دیشب که خواب بود یواشکی رفتم تو اتاقش وآروم زخم های پانسمان شده اش رو بوسیدم...دیگه دارم کم می یارم آیلین...ساوان نمیذاره دکتر بهم حقیقت رو بگه اما من حس می کنم دارم از دستش می دم.
با پشت دست اشکامو پس زدم وتموم توانم رو یک جا جمع کردم،از روی صندلی خیز برداشتم وشعله ی زیر تابه رو خاموش کردم.اما دیگه توانی برای برگشت به سر جام نداشتم.همونجا رو زمین سر خوردم وگوشی به دست سرمو رو زانوهام گذاشتم.
ـ آوات چی؟!اون چیزی می دونه؟
ـ می دونه اما هیچی نمی گه...همش کنار پدرش می شینه وبهش زل می زنه،از خواب وخوراک افتاده.با کلی خواهش والتماس می ره مدرسه.اگه ساوان نبود نمی دونم باید چه خاکی به سرم می ریختم.
دوباره گریه واینبار از همیشه بلند تر ودرد ناک تر.
ـ لاوینم داره از دستم می ره آیلین...همه ی زندگیم داره جلو چشام پر پر می زنه.
قلبم بی اختیار فشرده شد وبرای غم بزرگی که رو دوش هانا بود،خون گریه کرد.هانای بیچاره ی من...عزیز دل شکسته وغمینم...دوست مهربون وهمیشه همراهم.
نفهمیدم چطور باهاش خداحافظی وتماس رو قطع کردم.چون تو آخرین لحظات درد بدی تو معده ام پیچید ونفس رو تو سینه ام حبس کرد.
دست محمد که رو شونه ام قرار گرفت،سرمو به سختی بلند کردم.انگار یه وزنه ی سنگین بهش وصل بود ونمیذاشت درست بالا بگیرمش.
ـ آیلین حالت خوبه؟
صدام خشک وخشن شده بود ونمی تونستم حرف بزنم،واسه همین فقط سر تکان دادم.یه نگاه گذرا به دور وبرش انداخت وبا تردید پرسید اتفاقی افتاده.
با یاد آوری تماس هانا اشک تو چشمام دوباره حلقه زد.اما قبل از اینکه جوابی بدم بلند شد و هود رو روشن کرد.تموم خونه بوی روغن سوخته گرفته بود.
دوباره کنار پام زانو زد.
ـ داری گریه می کنی؟
شونه هام لرزید واشکام صورت نگرانش رو از تو قاب نگام دزدید.
ـ هانا...
فقط تونستم همین رو بگم.دستمو گرفت وکمکم کرد از جام بلند شم.
ـ هانا چی؟چرا اینجا نشستی؟
منو به سمت نشیمن برد و وادارم کرد رو کاناپه بشینم.خودش هم با فاصله ی کمی کنارم نشست وگفت:خب؟!
صورتمو پشت دستام پنهون کردم.
ـ لاوین سرطان...
معده ام دوباره تیر کشید و نتونستم حرفمو درست وشمرده بزنم.از شدت درد حالت خفگی بهم دست داد.
ـ آخ خ.
ـ چی شد؟
دستمو رو معده ام گذاشتم وفشار دادم.به سمتم خیز برداشت.
ـ دردت دوباره شروع شده؟
از لای دندون های بهم کلید شده ام نالیدم.
ـ دارو...هام.
سریع از جاش بلند شد وبه سمت اتاقم دوید.با ناامیدی بهش خیره شدم.شربتی که باعث تسکین دردم می شد،تو یخچال بود.چنددقیقه بعد با شیشه ی خالی کپسول امپرازولم برگشت.
ـ این که تموم شده.
فقط نگاش کردم واون ابروهاش تو هم گره خورد.
ـ مگه قرار نشد هر دوره بعد تموم شدنشون بری دکتر؟
ـ شربتم...تو یخچاله...برام می یاریش؟
با سرزنش نگام کرد وبه سمت آشپزخونه رفت.
بعد خوردن شربت حالم کمی بهتر شد وتونستم راحت تر نفس بکشم.
وقتی قضیه ی بیماری لاوین روگفتم،حسابی متاثر شد.بلافاصله با هانا تماس گرفت وحتی با برادرش ساوان هم صحبت کرد.
قرار بود آخرهمین ماه لاوین رو واسه شیمی درمانی وادامه ی روند درمانیش به تهران منتقل کنن.

از وقتی این موضوع رو فهمیدم به کل روحیه مو باخته بودم.محمد گهگاهی دلداریم می داد اما بی فایده بود.وقتی به این فکر می کردم که الان هانا داره چی می کشه،زندگی به کامم تلخ می شد.
باهاش مرتب در تماس بودم.می خواستم برم پیشش،حتی محمد هم از این تصمیم برخلاف تصورم حمایت کرد اما اون نخواست.طفلی هانا با اون اوضاع بهم ریخته ی زندگیش،نگران وضعیت منم بود.
تو این مدت نوشتن فیلم نامه رو تموم کرده بودم وهمه ی فکر وذکرم همایش بود که تقریبا هشت روز دیگه افتتاح می شد.
این روزها از صبح می رفتم دانشگاه و حوالی سه یا چهار عصر هم، محمد می اومد ومشغول می شدیم.چیدن آلاچیق ،تهیه ی بروشور وکتاب وپوسترهای از قبل چاپ شده،محصولات دامی عشایرمون،خرید یه تعداد چارقد رنگی که مطمئن بودم دخترهای دانشجو ازش استقبال می کنن وحتی درست کردن آش دوغ که یه غذای ساده و خوش مزه بود هم جزء برنامه هامون قرار داشت.میخواستیم باهاش یه پذیرایی مختصر از بازدید کنندگانمون تو روز افتتاحیه داشته باشیم والبته پختن فطیر که تصمیم داشتم واسه اولین بار امتحانش کنم.
تازه برنامه ی نقالی وقصه گویی هم بود که افسانه های خطه ی آذربایجان ودشت مغان رو شامل می شد وقرار بر این بود گفتنش برعهده ی من باشه.
ایده ی برپایی ننوی نوزاد وسط آلاچیق هم تو آخرین لحظات به ذهن محمد رسید.قرار بود امروز کمی زودتر بیاد ودرستش کنه.
داشتم به سختی میز سنگینی رو نزدیک در آلاچیق می کشیدم که دستهای مردونه ای گوشه ی دیگرش رو گرفت وبه اون سمت که می خواستم کشید. سرمو بلند کردم وبا دیدن چهره ی جدی اینانلو،زیر لب تشکر کردم.
یه نگاه گذرا بهم انداخت وگفت:خواهش میکنم.
جدیدا خیلی سرد برخورد می کرد واز این سرسنگین شدنش هیچ خوشم نمی اومد.واسه همین اخمام بی دلیل توی هم رفت وخودمو با پاک کردن روی میز مشغول کردم.
ـ چیدن آلاچیق تموم شده؟
به طرفش برگشتم وکوتاه جواب دادم.
ـ بله.تا حدودی.
ـ یعنی براش برنامه های دیگه هم دارین؟
درسته قرار نبود چیزی از برنامه هامون رو لو بدیم اما چون دیگه فردا افتتاحیه بود اگرم می گفتم، فرصتی نمی شد تا بقیه فکر مارو عملی کنن.درضمن اینانلو هم همچین آدمی نبود که از حرفام سواستفاده کنه.چادر اون،تنها چادری بود که انگار برخلاف روند رقابتی که بین چادرهای دیگه وجو داشت،کار خودش رو می کرد. به هرحال افتخار مدیریت همچین همایشی کم نبود واون نیازی به رقابت با دیگرون نداشت.
ـ یه ننوی بچه...محمد به فکرش رسید وگفت تا قبل از شروع همایش عملیش کنه.
یه چند لحظه رو صورتم مکث کرد وبعد با یه لحن معذبی گفت: عالیه.
کمی این پا واون پا کردم وبه ساعتم چشم دوختم.ساعت یک ونیم ظهر ومن گرسنه ام بود.می خواستم تا قبل از اومدن محمد با یه شیرکاکائو ی داغ و کیک ضعف دلمو بگیرم.واسه همین بلند شدم وبرای اینکه از زیر سنگینی نگاهش فرار کنم،گفتم:می رم یه چیزی بخرم،فعلا با اجازه.
ـ خانوم مغانلو؟!
چند قدمی ازش دور نشده بودم که به ناچار برگشتم ومنتظر بهش زل زدم.
ـ می خواستم در مورد موضوعی باهاتون حرف بزنم.
نفس عمیقی کشیدم وپرسیدم.
ـچه موضوعی؟!
ـ در مورد ارتباطتون با آقای ایل بیگی...راستش من اون روز اتفاقی حرفاتون رو با خانوم طلوعی شنیدم ومی خواستم...
ابروهام تو هم گره خورد وتو دلم یه فحش درست وحسابی نثار شقایق کردم وخیلی جدی حواب دادم.
ـ اما من نمی خوام درموردش بهتون توضیحی بدم.این زندگی خصوصی منه.
با ناراحتی سرتکان داد.
ـ می دونم.قصدم خدایی نکرده دخالت یا سرک کشیدن تو زندگی شما نیست.فقط...
دوباره یه نگاه به ساعتم انداختم و گفتم:دلیلی برای صحبت در این مورد نمی بینم.
اونقدر جدی ومحکم این حرف رو زدم که اون بی اختیار سکوت کرد وگذاشت با خیال راحت از کنارش بگذرم.
ساعت سه ونیم بود که محمد رسید.داشتم تو آلاچیق ورنی ها رو پهن می کردم که با لبخند مهربونی وارد شد وسلام کرد.با خوش رویی جوابش رو دادم ودعوتش کردم کمی بشینه.آخه خستگی از سر و روش می بارید.
با تردید پرسیدم.
ـ ناهار خوردی؟!
وسایل ننو رو پیش کشید تا جا بزنه ودر همون حین گفت:نه بابا.اونقدر تو موسسه کار سرم ریخته بود که نشد.توچی؟ خوردی؟
ـ یه شیرکاکائو با کیک.
چپ چپ نگام کرد.
ـ همین؟مث اینکه یادت رفت دکترت چی گفته...حالا خوبه اون روز خودت تنهایی رفتی پیشش و اون حرفا رو تحویلت داد وبرات نسخه پیچید.
ـ گرسنه ام نبود.
کسل وبی حوصله بلند شد.
ـ می رم یه چیزی بگیرم با هم بخوریم.
از آلاچیق بیرون رفت.سریع پاشدم ودنبالش رفتم.چند قدمی دور نشده بود که بازوشو گرفتم.
ـ نه تو خسته ای،بذار من برم.می دونم از کجا باید بخرم.یه ساندویچی خوب می شناسم که هات داگ هاش حرف نداره.تا من برم وبیام تو هم اون ننو رو درست کن.
با لبخند ضربه ی آرومی به دستم که هنوز رو بازوش بود،زد ودوباره به آلاچیق برگشت.نگاهمو از مسیر رفتنش گرفتم وبا اینانلوکه جلوی چادرش ایستاده بود وبا اخم نگام می کرد،چشم تو چشم شدم.

اهمیتی ندادم ورومو با بی تفاوتی ازش گرفتم.قدم زنان از دانشگاه بیرون رفتم وحدود بیست دقیقه بعد با پاکتی که حاوی دوتا ساندویچ ونوشابه بود،برگشتم.نرسیده به چادرها،بایکی از همکلاسی های قدیمی که از بچه های گرایش فیلم برداری بود،برخورد کردم وسلام واحوالپرسی مون کمی طول کشید.یه نگاه گذرا به پاکت تودستم انداختم وبا حس اینکه محمد گرسنه ست،برای رفتن این پا واون پا کردم.بلاخره طرف رضایت داد ورفت.منم یه نفس راحت کشیدم و اومدم به راهم ادامه بدم که اینانلو باز جلوم سبز شد.
ـ می تونم یه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟!
کلافه پوفی کردم ونگاهمو باحرص ازش گرفتم.
ـ یه بار که گفتم.نمی خوام درموردش باهاتون حرف بزنم.
ـ اما من می خوام.
بعد اون لحن تاکیدی محکم،بانرمش غیرقابل انتظاری زمزمه کرد.
ـ خواهش میکنم.
دست چپمو که آزاد بود فشردم وسعی کردم خونسرد باشم.
ـ باشه می شنوم.فقط یکم سریع تر.
زیر چشمی نگاهی به آلاچیق انداختم وبا ناراحتی منتظر شنیدن حرفاش شدم.
ـ می دونم این به من اصلا ارتباطی پیدا نمی کنه اما...شما برای من...یعنی می دونین من روتون همیشه یه حساب دیگه ای وا می کردم.منظورم این نیست که الآن...اَه!
ضربه ی آرومی به چمن زیر پاش زد ودستش رو با کلافه گی تو موهاش فرو برد.می دونستم براش سخته چیزی که می خواد بگه رو درست جمع وجور کنه.
یه نفس عمیق کشیدم وباجسارت گفتم:من از همسرم جدا شدم.حدود یکماهی می شه.اما الآن دارم تو خونه اش زندگی می کنم.قانون وشرع می گه تا سه ماه رو می تونم.محمد هم ازم خواسته بهش فرصت بدم.منم نمی خوام اینو ازش دریغ کنم.می دونم عجیب وغیر قابل هضمه اما این حق ماست مگه نه؟
بی توجه به سوالی که پرسیدم،زمزمه کرد.
ـ کلاس مبانی هنر های تجسمی استاد مهران...اولین بار اونجا بود که متوجه حضورم شدین.اما من از همون روزای اول می شناختمتون.شاید همین نام خونوادگی هم وزن وهم ریشه مون وادارم کرد بهتون توجه بیشتری نشون بدم اما بعدش...بعدش دیگه چیزی دست خودم نبود.بهتون علاقه مند شدم ولی بیشتر از اون برای شخصیت دست نیافتنی وخاص شما احترام قائل بودم.اینکه مغرور بودین اما این غرور از سر خود بزرگ بینی نبود،از سر حفظ عزت نفس وشرافت تون بود.شاید واسه همینم هرگز جرات نکردم پاجلو بذارم.پیش خودم گفتم هنوز زوده.باید بذارم حسابی روم شناخت پیدا کنین تا بتونم بی هیچ تردید وترسی حرف دلمو بزنم.اما دیر رسیدم.وقتی ترم آخرتون که دیگه کلاس هامون به نوعی با هم نبود،شما رو حلقه به دست تو سالن دانشکده دیدم،آه از نهادم بلند شد.هیچ فکر نمی کردم اینطور راحت از دستتون بدم...می دونم گفتن این حرفا یه جورایی بی فایده ست.قصد منم مشغول کردن ذهن شما یا ناراحت کردنتون نیست اما...
ذهنم هنوز درگیر اعترافاتش بود.یعنی اینانلو بهم علاقه داشته؟سرمو بلند کردم وبه ظاهر منتظر باقی حرفاش شدم اما در اصل یه بررسی وارزیابی مختصر ازش کردم.حتی پای محمد رو وسط این ارزیابی کشیدم ویه مقایسه ی سطحی...ازچیزی که به ذهنم خطور کرد،نفس تو سینه ام حبش شد.سعی کردم همه ی افکارمو پس بزنم ودوباره مسیر نگاهمو به آلاچیق بدوزم.قلبم بی اختیار به تپش افتاد.دست خودم نبود اما من باید می رفتم.
ملامت گر وکلافه صداش زدم.
ـ آقا اینانلو؟!
می خواستم سریع حرفش رو بزنه وبذاره برم.من به یه چیزایی رسیده بودم که تا خود محمد رو از نزدیک نمی دیدم ودرست وغلط بودنش رو حس نمی کردم،بی خیالش نمی شدم.
ـ می شه اون فرصت رو به من بدین؟
انگار با این درخواستش برق سه فاز بهم وصل شد.ناباورانه نگاهمو بهش دوختم وزیر لب زمزمه کردم.
ـ هیچ معلومه چی دارین می گین؟!
ـ اون مرد یه بار امتحانش رو پس داده ،درسته؟خب چرا دوباره می خواین تلاش کنین...موندنتون تواون خونه فقط مساوی با آسیب دیدن دوباره ودوباره ی احساساتتونه.منتها اینبار دیگه چیزی مث عقد نامه واون اسم تو شناسنامه هم نیست که ته دلتون رو گرم کنه.نذارین ازتون سؤاستفاده شه.
قلبم بی اختیار فشرده شد.اون چطور به خودش جرات می داد همچین حرفی بزنه؟چه جوری می تونست اینقدر راحت در مورد من ومحمد قضاوت کنه؟
ـ سؤاستفاده؟!!فکر نمی کنین وقتی اینطور با جسارت جلوی من ایستادین واز احساساتتون ویه فرصت دوباره با زنی که هنوز تو عده ی شوهرشه حرف می زنین،دارین همین کار رو می کنین؟اون مرد حتی اگه یه نامردم باشه،حتی اگه چیزی مث عقدنامه بینمون نباشه واسمش تو شناسنامه ام خط خورده باشه،حتی اگه ازش متنفرم باشم باز یه چیزی به اسم تعهد تو قلبم وجود داره که بهم این حق رو میده،به اون یه فرصت دوباره بدم وبه شما نه.
راهمو کج کردم واز کنارش گذشتم.تند حرف زده بودم،بهش توهین کرده بودم واون رابطه ی دوستانه ی چهار ساله رو زیر پا گذاشته بودم اما حق داشتم،نداشتم؟
وارد آلاچیق که شدم،محمد رو قامت بسته برای نماز دیدم.دلم بی اختیار با دیدنش تو اون حال وهوا لرزید وبغض کردم.بهش اعتماد نداشتم این درست،علاقه ای هم در کار نبود قبول،حتی یه چیزی به اسم صیغه ی جاری شده ی طلاق بینمون سایه انداخته بوده صحیح،اما اجازه نمی دادم هرگز وهرگز کسی بخواد اینطوری من ومحمد رو که یه روزی خواسته یا ناخواسته زن وشوهر بودیم،زیر سوال ببره.
یه لحظه با یادآوری مقایسه ی چند لحظه قبلم،ترس برم داشت.با تردید نگاهمو به اون چهره ی پر از آرامش دوختم ویه نفس عمیق کشیدم.تکان خوردن لب هاش رو زیر نظر گرفته بودم وبه اون زمزمه های آهنگین گوش می دادم.من این مرد رو چنددقیقه قبل با بهنام اینانلو مقایسه کردم ودر نهایت به این نتیجه رسیدم که نمی تونم کسی رو به جای اون بپذیرم...لااقل الآن نه،شاید دوسال دیگه... یا شش ساله دیگه...نه ده سال دیگه...شایدم هیچ وقت.
یه چرا نشست تو پس زمینه ی ذهنم وتا موقعی که نمازش رو سلام نداد،بی خیالم نشد.می دونستم بعد نماز عادت داره آیة الکرسی بخونه وهربار موقع خوندنش جفت دستاشو رو زانوهاش مشت می کنه.هرگز نفهمیدم دلیل این کارش چیه...چرا دچار اون تنش عصبی ناآشنا می شه؟چراباهام در موردش حرف نمی زنه؟

سجاده اش رو که تا زد،ساندویچ ها رو جلوش گذاشتم وزیر لب گفتم:قبول باشه.
ـ قبول حق...ممنون.
در آلاچیق باز بود وسایه ای که از کنارش گذشت رو می شد راحت تشخیص داد.
ـ اینانلو نبود که رد شد؟!
با سوالی که پرسید،به اون سمت برگشتم وخیلی عادی جواب دادم.
ـ فکر کنم خودش بود.
یه ساندویچ بهم تعارف کرد ومن با لبخند گذرایی ازش گرفتم ومثلا مشغول خوردن شدم.
ـ چطور شده؟
گاز کوچیکی که به ساندویچم زده بودم رو به سرعت جویدم و قورت دادم.
ـ چی؟!
من هنوز شروع نکرده اون نصف ساندویچشو خورده بود.
ـ ننو رو می گم.
سریع به پشت سرم نگاه کردم وتازه متوجه ی اون ننو ی آویزون وسط آلاچیق شدم.موقع ورود اونقدر فکرم پی حرفای اینانلو بود که اصلا چشمم بهش نخورد.دست دراز کردم وتکان مختصری بهش دادم.شروع کرد به تاب خوردن وبغض وگریه ،همزمان رو حس وحالم سایه انداختن.
نمی دونم از حرفای اینانلو بود یا از برداشتی که بعد مقایسه شون داشتم، شایدم همه چیز از همین ننو آب می خورد.جای خالی یه بچه که می تونست باشه اما...
می دونم دنبال بهونه ی بیخود می گشتم.سریع نگاهمو ازش گرفتم وسعی کردم بغضمو با تکه ی کوچیکی از ساندویچم قورت بدم...نشد،هرکاری کردم نشد.فین فینمم که راه افتاد،توجه محمد هم به این حال غریب و ناشناخته جلب شد.
ـ چیزی شده؟!
ساندویچم رو گذاشتم زمین وخودمو به سمت دیواری آلاچیق کشیدم.
ـ نمی تونم بخورم،سیر شدم.
می دونستم الآن چشمام حسابی سرخ شده ومحمد اون قطره ی اشکی رو که یواشکی از گوشه ی چشمام دزدیدم،دیده.وقتی خودمم دقیقا نمی دونستم چی شده،چه جوابی باید می دادم؟
چشماش گرد شده بود ودرحالیکه با تعجب ساندویچش رو گاز می زد،،منو می پایید.
- واسه اینکه نمی تونی بخوری داری گریه می کنی؟
میون گریه به خنده افتادم.هم از سوال مضحکش و هم از ساندویچ خوردنش که حتی تو این اوضاع وبا وجود اشکایی که تند تند از چشمام می اومد پایین بی خیالش نمی شد.
ـ نه همینجوری...دلم گرفته بود.
سعی کردم سریع گریه مو پس بزنم ویه لبخند محو وگذرا رو لبم بشینه.دست از خوردن برداشت واخماش کمی تو هم گره خورد.
ـ هنوزم نمی خوای حرفی بزنی؟
نه مث اینکه قانع کردنش به این آسونی ها هم نبود.
ـ یاد هانا ولاوین افتادم.
با تردید نگام کرد.خدا منو ببخشه که با سواستفاده از اسم اون دوتا عزیز،می خواستم عکس العملم رو ماست مالی کنم.هرچند هربار که به یادشون می افتادم همینقدر ناراحت می شدم وغصه می خوردم.
واسه عوض کردن بحث وپنهون کردن حس وحالم پرسیدم.
ـ تو چرا دیگه نمی خوری؟
پاکت ساندویچش رو بالا گرفت وبا لبخند محزونی گفت:تموم شد.
با خنده گفتم:چه زود.
شونه ای بالا انداخت.
ـ اونقدر گشنه ام بود که نفهمیدم چطور خوردمش.
ـ حالا سیر شدی؟
ـ ای بگی نگی.
از دیدن چهره ی شیطون وشوخش سر شوق اومدم.
ـ اگه سیر نشدی برم یکی دیگه برات بگیرم.
یه نگاه به ساندویچم انداخت.
ـ اینبار رو دیگه خودم می رم.تو بهتره غذاتو بخوری.
تعارفشو رد کرد.
ـ نه من به اندازه ی کوپنم خوردم.اینجور چیزا برام خوب نیست.
ـ آخ راست می گی.می خوای دارم می رم واسه تو هم یه پرس غذا بگیرم.
ـ مرسی گفتم که سیر شدم.مث اینکه اون شیر کاکائو وکیکه کار خودش رو کرد...تو خسته ای بشین من برات می رم بخرم.
دست دراز کرد وساندویچم رو برداشت.
ـ نه دیگه همین رو می خورم.البته با اجازه.
با خجالت زمزمه کردم.
ـ آخه سرش رو...
از همون قسمتی که خورده بودم یه گاز زد وبه حالت استفهام سرتکان دادم.
ـ هووم؟
اینبار نرم وبی خیال خندیدم.
ـ هیچی می خواستم بگم دهنی شده.
غذای تو دهانش رو قورت داد وطلبکارانه گفت:همه ی مزه اش به همونه.پس چی خیال کردی.
سکوت کردم وغرق چهره ی شاد وخستگی ناپذیر محمد شدم که داشت با لذت به ساندویچم گاز می زد.
ساعت حوالی شش بود که به خونه رسیدیم.کلی کار ریز ودرشت رو سرم ریخته بود.یه تشت بزرگ باید خمیر نون می گرفتم ونخود آش رو خیس میکردم وسبزیشم می کوبیدم.تازه درست کردن شام هم بود.
ولی قبل از همه ی این کارها باید یه دوش می گرفتم.خستگی وگرد وخاک از سر وروم می بارید.رفتم تو اتاقم واز حموم اونجا استفاده کردم.یه بلوز شلوار راحتی طوسی پوشیدم و موهامو بعد خشک کردن بالای سرم جمع کردم و یه شال مشکی رو سرم انداختم.واز اتاق بیرون رفتم.محمد هم تو این فاصله دوش گرفته بود وبایه شلوار راحتی سفید وتی شرت سورمه ای داشت تو آشپزخونه دور خودش می چرخید.به محض دیدنم ایستاد وفقط نگام کرد.با تردید یه نگاه به خودم انداختم ببینم چیز عجیبی تو من وجود داره که اون اینطور ماتش برده بود.
بی تفاوت شونه ای بالا انداختم وبه سمتش رفتم.
ـ داری چیکار می کنی؟
ـ دنبال یه پیمانه ای چیزی می گردم باهاش آرد رو اندازه بگیرم.
مثل این خانوم های زیادی کاردان وکدبانو ابرویی بالا انداختم وخیلی رک وصریح بهش اشاره کردم بیاد کنار.
ـ بذار خودم حلش میکنم.خمیر درست کردن که کار تو نیست.بهتره به جاش اون نخود ها رو خیس کنی.
از کنارم گذشت و بی هیچ اعتراضی رفت سراغ نخود ها ومن هم سبزی آش رو خورد کردم.موندم واسه شام چی درست کنم که محمد خودش پیش دستی کرد.
ـ شام با من.
ـ می خوای از بیرون سفارش بدی؟اگه اینطوری...
میون کلامم اومد.
ـ نه خودم یه چیزی درست می کنم.
کارهای ریزو درشتم که تموم شد،رفتم سراغ درست کردن خمیر وآرد رو پیمانه زدم.می خواستم برای فردا حداقل بیست وپنج قرص فطیر بپزم.کار تو آشپزخونه با توجه به اینکه محمد مرتب تو دست وپا بود وهی بهم زل می زد و منو می پایید،مشکل به نظر می رسید.
رفتم یه چیزی تو نشیمن پهن کردم و باقی وسایل کارمو هم بردم اونجا.داشتم کم کم شیر رو به آرد اضافه می کردم وبا دست راستم محتویاتش رو هم می زدم که محمد اومد ودرست کنارم رو زمین نشست.اینبار فاصله اش از همیشه کمتر بود واین منو یکم معذب می کرد.با اینکه می دیدم خیلی بی خیال به کارم زل زده اما انگار خودم راحت نبودم.

به طرفش برگشتم وبا حرص پرسیدم.
ـ تو نمی خوای یه فکری واسه شام بکنی؟
نمیدونم از لحن سوالم بود یا اینکه واقعا امشب یه چیزیش شده بود که فقط کمی خودشو کنار کشید و تو چشمام خیره موند.دستمو جلوش تکان دادم.
ـ محمد با تو ام.
به خودش اومد ومث پسربچه های تخس نگام کرد.
ـ تو چیکار به شام داری.هروقت گشنه ات بود بگو میز رو بچینم.
چپ چپ نگاش کردم.
- وای به حالت اگه سر کاری باشه.
ابرویی بالا انداخت وبا بدجنسی گفت:سرکاری چیه؟شام تدارک دیدم در حد اعلا.
بدبینانه زمزمه کردم.
ـ ببینیم وتعریف کنیم.
شروع کردم به ورز دادن خمیر اما اونهمه آرد که حالا با شیر و مواد دیگه مخلوط شده بود مگه به همین آسونی قابل ورز دادن بود.یه نگاه به ساعتم انداختم وخدارو شکر کردم که دیشب حلوای مخصوص درون فطیر رو آماده کرده بودم.
سنگینی نگاه محمد هنوز روم بود ومن نفس نفس زنان خمیر رو زیر ورو می کردم.دیگه دستام بی حس و خمیر هم چسبناک وغیر قابل تحمل شده بود.مثل اینکه شیرش رو زیاد ریخته بودم وحالا برای تعادل سازی باید کمی آرد اضافه می کردم.سرمو بالا گرفتم وبه جون محمد که هنوز با لبخند نگام می کرد،غر زدم.
ـ باز که داری منو نگاه می کنی؟
باخنده گفت:تایم گرفتم ببینم بلاخره کی از رو می ری.
ـ یعنی چی اونوقت؟
با انگشت اشاره ، تقه ای به پیشونیم زد و از سر تاسف سرتکان داد.
ـ آخه دختره ی دیوونه ورز دادن اینهمه خمیر مگه کار توئه؟اونم با اون دستای کوچولو تو که تو حجم تشت گم می شه ومعلوم نیست کجاست...بکش کنار اینجور کارا مردونه ست ودست وبازوی قوی می خواد.
لب ورچید وبا اخم گفتم: هیچم اینطور نیست.خودم دیدم گوهربی بی هر هفته کلی خمیرورز می داد و نون می پخت.
پقی زد زیر خنده.
ـ تو خودت رو داری با اون شیر زن مقایسه می کنی؟اون ده تا مرد رو حریفه.اینجورکار کردن با خونش عجین شده اونوقت تو یه شبه می خوای ره صدساله ی اونو طی کنی؟
ـ خب میگی چیکار کنم؟
هلم داد ودر حالیکه نمی تونست جلوی خنده هاشو بگیره،پشت تشت نشست.
ـ پاشو برو برام یه جفت دستکش بیارتا نشونت بدم ورز دادن خمیر یعنی چی.
سریع چیزی رو که می خواست آماده کردم واون مث جراحی که داره واسه عمل آماده می شه خودشو مجهز کرد وخیلی جدی به محتوای تشت چشم دوخت.حالا این من بودم که واقعا خنده ام گرفته بود.
کمی آرد بهش اضافه کرد وسریع وفرز با خمیر نون ور رفت.
ـ پاشواون دستاتو بشور.اگه خمیر روش خشک شه شستنش مصیبته.
اونقدر محوکارش شده بودم که تذکر هاشو از دم ندید گرفتم.حدود چهل وپنج دقیقه ای خمیر رو ورز داد وبعد طبق توصیه ی خاله جیران اونو به کنار سیستم گرمایشی خونه بردیم وروشو پوشوندیم تا حدود سه ساعتی بمونه که ور بیاد.
محمد خودش ریخت وپاش هارو جمع کرد ورو به من با تشر گفت:بازم که نشستی به اون خمیر زل زدی.مطمئن باش با نگاه کردن آماده نمی شه.ببین دستاتم خشک شد.حالا میخوای چطوری پاکشون کنی؟
یه پشت چشم با ناز وادا براش اومدم واز جام بلند شدم.خودم می دونستم دارم با دم شیر بازی می کنم اما این تنها سلاحی بود که زبون اونو کوتاه می کرد.
رفتم تو آشپزخونه و دستمو زیر شیر آب گرفتم.محمد با چهره ای درهم و گرفته وارد شد و وسایل رو جا به جا کرد.واسه اینکه این جو سنگین رو عوض کنم،گفتم:پس این شام ما چی شد آقا محمد؟روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد هااا.
زیر لب زمزمه کرد.
ـ بذار کارم تموم شه،میز رو می چینم.
دیگه داشت اشکم درمی اومد .هرکاری می کردم این خمیر لعنتی پاک نمی شد.
ـ ای خدا خسته شدم آخه چرا نمی ره؟
لبخند محوی رو لب محمد نشست.
- حقته.تا تو باشی حرف گوش کنی.
پامو زمین کوبیدم وعین بچه ها لج کردم.
ـ مث سنگ به دستم چسبیده.
اینبار بی صدا خندید وسر تکان داد.
ـ خب یکم محکم تر کف دستت رو بشور.
ـ چه جوری؟
بهم نزدیک شد.اصلا نفهمیدم می خواد چیکار کنه.منتظر بودم راهش رو نشونم بده تا هرچه سریعتر از این وضعیت خلاص شم.اومد جلوی سینک و پشتم ایستاد.دستاشو از دو طرف دراز کردوجفت دستای بی حرکت منو که زیر آب بودن ،تو دستاش گرفت وشروع به پاک کردن انگشتام کرد.
ـ اینجوری.
زیادی بهم نزدیک ایستاده بودیم.اونقدر نزدیک که شونه هام به قفسه ی سینه اش تکیه داده بود وطنین آشنا وپراز اطمینان قلبش رو دوباره حس می کردم.نفس های داغش از روی شال نازکی که سرم بود به لاله ی گوشم میخورد وپوستمو می سوزوند.تک تک انگشتام زیر فشار آب وبین دستای قوی ومردونه اش نبض گرفته بودن وقلبم داشت از سینه بیرون می زد.

اون می دونست،خیلی خوب هم می دونست چطور شریان احساساتمو به دست بگیره و منو دوباره زیر ورو کنه.کافی بود فقط بخواد اون پوسته ی شکننده وناز ک دورم از هم باز شه تا همون آیلین همیشگی شم.که دوباره بترسم،دوباره ضربه بخورم واون اینبار همه ی وجودمو از من بگیره.
بغض رو گلوم سنگین شد واشک تصویر دستاش رو که انگشتامو زیر آب نوازش می کرد،ازم دزدید.
ضعیف وبی تاثیر نالیدم.
ـ محمد؟!
انگار حواسش اصلا اینجا نبود.اینبار به خودم تکانی دادم وسعی کردم دستامو از تو دستاش بیرون بکشم اما اون به خودش اومد و مچ راستمو محکم تر گرفت.
آروم اعتراض کردم.
ـ بذار برم...خواهش می کنم.
هق هق گریه ی بی صدام، قاطی التماس های بی نتیجه ام شده بود.
ـ توروخدا محمد تو قول دادی...قسم خوردی...دست رو قرآن گذاشتی.
چیزی که گفتم انگار معجزه کرد.قفسه ی سینه اش به یکباره منقبض شد و دست از نوازش انگشتام برداشت.کمی مکث واینبار دستشو دور بدنم حلقه کرد.
ـ فقط چند ثانیه،خواهش می کنم.
اون یه جمله ی کوتاه،آبستن بغض و التماسی بود که وادارم کرد تو بغلش آروم بگیرم.صدای نجواهای آهسته اش زیر گوشم،داشت نابودم می کرد.
ـ دلم برات تنگ شده بود آیلین.
تپش قلبم بی اختیار بالا رفت.سرشو به شالم نزدیک کرد ویه نفس عمیق کشید.
ـ دیگه داشتم عطرموهاتو فراموش می کردم.اما تو امشب دوباره به یادم آوردیش و باهاش دیوونه ام کردی.
خون تو تنم یخ بست و وقتی به این فکر کردم که چطور تونستم حماقت به خرج بدم و زمانی که اون خونه ست برم حموم،دلم می خواست خودمو بکشم.من که می دونستم اون چقدر به عطر موهام و بوی تنم حساسه.
به خودم تشر زدم«لعنت به تو آیلین که همه ی اینارو می دونستی و فراموش کرده بودی.چطور نشد تمنای نگاهش رو بخونی واون سردرگمی وکلافه بودنش رو نفهمی؟...تو یه زمانی همسرش بودی.نبودی؟!چه جوری تونستی چشماتو رو این حقیقت ببندی؟تو که آشناتر از هرکس وناکسی به این آغوش بودی،تو که درد اونو بهتر از خودش می دونستی...این کوتاهی ازت بعید بود.خراب کردی،با این رفتار امشبت همه چیز رو خراب کردی...حالا دیگه مطمئناً جای تو اینجا نیست، که اگه محمدم بخواد تو نباید بخوای،این ظلم رونمی تونی درحقش بکنی»
حلقه ی دستاش شل شد.سرخم کرد وزمزمه وار گفت:نمی خواستم اذیتت کنم،باور کن دست خودم نبود.
رهام کرد وبه آهستگی از کنارم گذشت واز آشپزخونه بیرون رفت.زانوهام سست شد ودستای لرزونم به سختی شیر آب رو بست.خودمو رو صندلی انداختم و رو ضربان تند قلبم دقیق شدم.چرا باید بعد از اینهمه اتفاق وکشمکش دوباره دچار چنین حالتی می شدم؟من دلم لرزیده بود،اینو به هیچ عنوان نمی تونستم انکار کنم.
صدای محمد از قعر افکار بی سروته بیرونم کشید.به طرفش برگشتم وبه اون که لباس پوشیده وآماده جلوی پیشخوان آشپزخونه ایستاده بود،خیره شدم.
ـ می رم بیرون یه قدمی بزنم.
نگاهش ازم گریزون وانگار یه جورایی از برخورد چنددقیقه قبلش شرمنده بود.شاید تصورمی کرد با اون واکنش پیش بینی نشده عذابم داده. درسته به زبون نمی آوردم اما به خودم که نمی تونستم دروغ بگم.یه آرامش دلپذیر تو اون برخورد نزدیک وجود داشت که با همه ی غیرمنتظره بودنش،بهم حس خوبی می داد.حس کسی که انگار بعد از مدتها دوری،حالا به خونه برگشته.
زیر لب به سختی زمزمه کردم.
ـ زود برگرد.
ونمی دونم چرا اصلا همچین چیزی به زبونم اومد اما معجزه کرد درست به بزرگی نشوندن یه لبخند عمیق رو لب های بسته ی محمد.
سر تکان داد وبا یه خداحافظی کوتاه از خونه بیرون رفت.اون به این رفتن احتیاج داشت،همونطور که من به سکوت وخلوت خونه تو این لحظات نیاز داشتم.باید فکر می کردم ...اینبار با آرامش و بدون پیش زمینه وقضاوتی.
می دونستم حضورم تو این خونه،درکنار امتیازی که برای داشتن یه شناخت بهتر از زندگی مشترک وهمسر سابقم داره،باوجود جایگزین شدن تموم اون تنش ها وبرخورد های نامید کننده ولج ولجبازی ها با آرامش ودوستی واین همکاری لذت بخش،باز جای خالی اون حس وعاطفه ی زن وشوهری بینمون قابل لمسه ونمی تونیم از کنارش بی تفاوت بگذریم.
پس بهترین راه حل باز هم رفتن بود.من نمی خواستم حالا که تقریبا رابطه مون رو به بهبود بود وما هر روز نسبت به روز قبل شناخت بهتری از این رابطه بدست می آوردیم. با شرط های زیادی خوشبینانه و ساده لوحانه ام اونو آزار بدم.من رفتار چند دقیقه قبلش رو کاملا درک می کردم وبهش حق می دادم.اشتباه از من بود که خیال می کردم به صرف گرفتن اون قول وخوردن قسم،می تونم جلوی موج احساسات ناخواسته و هیجانات عاطفی رابطه مون رو بگیرم.
اما اینکه چرا حکم به رفتن می دادم شاید فقط یه دلیل داشت،من با همه ی برخورد های امیدوارکننده ومثبت این چند وقت اخیر باز هم نمی خواستم به زندگی محمد برگردم.اونم به خاطر گذشته ای که دست از سرم بر نمی داشت وازم این اعتماد وبارو رو سلب می کرد که بتونم دوباره زیر بار ازدواج ویه زندگی مشترک با پایه های سست وغیر قابل اطمینان برم.
گذشته ای که مرورش حالا به آخرین فصل و نقطه ی پایانیش رسیده بود.
***
بعد اون رابطه ی ناخواسته همه چیز به طرز فجیعی بهم ریخت،من افسرده شدم . درس خوندن رو کنار گذاشتم و توخودم فرو رفتم.هیچ انگیزه ای واسه ادامه ی این وضع نداشتم.تموم تلاش های محمد هم برای تغییرشرایط بی نتیجه موند.دیگه نه جسمی و نه روحی قادر به ادامه ی این زندگی نبودم.رابطه ی زناشویی مون روز به روز سرد تر وناموفق تر پیش می رفت و من تو اون اوضاع مثل غریقی بودم که ناامیدانه وبی دلیل دست وپا می زد تا راهی برای نجات پیدا کنه.

کسی رو جز هانا وطرلان نداشتم که باهاشون درد ودل کنم وازشون کمک بخوام.هانا معتقد بود باید پیش یه مشاور برم و طرلان می گفت این اتفاقات عادیه وآدم گاهی تو زندگی مشترکش دچار خستگی روحی وج/ن/س/ی می شه.باید تو این اوضاع کمی از محمد فاصله بگیرم وبه خودم فرصت دوباره ای بدم.من هردو راه رو امتحان کردم اما بی فایده بود.
پیش مشاور رفتم و اون بعد شنیدن حرفام گفت:ببین عزیزم رابطه ی زناشویی مث یه معامله ی فیزیولوژیک وعاطفی بین زن وشوهره ویکی از مهم ترین دلایل رضایت عاطفی وروانی متقابل بین اونهاست.اما چیزی که این میون شاید به خوبی دیده نشه وحتی نادیده گرفته شه نقش عوامل روانی تو چگونگی عمل زناشوییه.از حرفات اینطور بر می یاد که تو مرتبا از سرد مزاجی به عنوان مکانیسمی علیه بدرفتاری های شوهرت استفاده کردی وحالا این تو ذهنت یه جورایی در برابر رابطه ی زناشویی، شرطی شده وبه نظر می یاد که از اختیار واراده ات خارجه اما در واقع اینطور نیست.کافیه کمی وفقط کمی نگاهت رو به شرایط تغییر بدی ودنبال تغییر خود شرایط نباشی.
ـ اینجور چیزا باید دوطرفه باشه مگه نه؟...اما محمد این روزا به خاطر اون حس سرخوردگی که تو رابطه مون وجود داره،مدام ازم دوری می کنه وفاصله می گیره.این فاصله گرفتنش حس خوبی بهم نمی ده وبرام حال کسی رو تداعی می کنه که انگار مبتلا به یه بیماری واگیر داره.
ـ خب تموم این مسائل از فقر مهارت های ارتباطی تون ریشه می گیره ومتاسفانه تو جامعه ی الان علت چهل تا چهل پنج درصد طلاق هاست.
واژه ی طلاق ته دلمو لرزوند.منی که تا قبل از رفتن زیر یه سقف با محمد خیلی راحت اونو به زبون می آوردم ومی خواستم که تا جدی نشدن رابطه مون همه چیز بی سر وصدا تموم شه، حالا به هیچ وجه نمی خواستم بهش فکرکنم.
این درست که یه جورایی به آخر خط رسیده بودم اما طلاق رو چاره ی کار نمی دونستم.
ـ به نظرتون باید چیکار کنم.راستش من اصلا دلم نمی خواد از همسرم جدا شم.
با این حرفم،لبخند محوی رو لب هانا که همراه من به این جلسه ی مشاوره اومده بود،نشست.
ـ دست از جزئی نگری وریز بینی وسنجش همسرت با خط کش باورها وتصوراتت بردار.سعی کن موقع خشم وعصبانیت دربرابر رفتارهای اشتباه وکوتاهی هاش،خوبیهای اونو هم به یاد بیاری وحساب کنی،اونوقت می بینی رفتارهای خوبش در مقابل اشتباهاتش خیلی بیشترن.این نگاهت رو به شرایط تغییر می ده...ویه چیز دیگه اینکه نیاز های همسرت رو بشناس وتا اونجایی که در توانت هست رفعشون کن.این فقط به اون حس خوبی نمی ده،به تو هم احساس ارزشمندی و مفید بودن می بخشه.
حرفاش رو قبول وباور داشتم اما زندگی مشترکی که از همون اول پیکار مبارزه وحریف طلبی شد،تو بحرانی ترین لحظات و بغرنج ترین شرایطش نمی تونست یه روال عادی و منطقی به خودش بگیره.نمی دونم شایدم زیادی ناامید شده بودم یا حرفای طرلان اونقدری روم تاثیر داشت که از بهتر شدن شرایط مایوسم کنه.مخصوصا تو اون دوره مدام زندگی مارو با زندگی خودش وبابک مقایسه می کرد و از تشابهات زیادی که شرایطمون داشت،حق به جانب حرف می زد وقضاوت می کرد.
اون اواخر،سفرهای محمد بیشتر از همیشه شده بود ومن مدام تنها بودم.اون که حاضر نبود یه زمانی منو تنها راهی جایی کنه حالا راضی به این شده بود که مدام تنهام بذاره وبره.گاهی شبها از شدت ترس و فشار روحی وروانی تا صبح بیدار می موندم واز سر لج ولجبازی لب به غذا نمی زدم.انگار یه جورایی دنبال جلب توجه محمدی بودم که به عمد یا غیر عمد نادیده ام می گرفت.و نتیجه ی این نادیده گرفتن و اون لج ولجبازی، زخم اثنی عشرم ودرد غیرقابل تحمل معده ام با منشا عصبی بود.
بدبینی و تصور ناخوشایندی که از سفرهاش داشتم در کنار حضور پر رنگ طرلان تو زندگیم،کاری کرد که از همه چیز دل بکنم وبخوام که این وضع رو تمومش کنم.
برخورد های سرد وناکام ما تو رابطه ی زناشویی وزندگی مشترکمون باعث شد بلاخره احساس خستگی وکسالت کنیم ودر نتیجه این کسالت، جفتمون رو به بی اعتنایی وبی تفاوتی کشوند و کاری کرد حضور دیگری برامون اهمیتش رو از دست بده.
که اون گریه های شبونه ی منو ببینه و برای دلداریم قدمی برنداره ومن زجری که از حضورش تو خونه می کشید رو متوجه شم وکاری برای بهبود شرایط نکنم.
بیماریم روز به روز عود می کرد وحملات عصبی ای که بهم دست می داد هربار بدتر از دفعه ی قبل بود.حالا تنها جایی که توش احساس رضایت وآرامش داشتم،خونه ی طرلان بود.چرا که دیگه دلداری دادن های هانا وتشویقش برای موندن وتحمل اوضاع کمکی بهم نمی کرد.
از خونواده ام هم چی بگم که هر درد ودل واعتراضی به اونها مساوی بود با واکنشی تند وترسوندنم از طلاق وسازش با شرایط.اونا به جای راهکار دادن و راهنماییم،فقط هشدار دادن وتهدید کردن وترسوندنم.طوری که کم کم ازشون فاصله گرفتم وبه طرلانی نزدیک شدم که به حرفام گوش می داد،بهم توجه می کرد،پشتم وایساده بود وبه من حق می داد.
اون اواخر،زندگی با محمد مثل غل وزنجیری بود که به دست وپام بسته شده و منو زمینگیر وافلیج کرده بود.منی که یه روز سنگ تموم باورها واهداف بلند پروازانه ام رو به سینه می زدم،حالا توچهاردیواری عادت هام اسیر شده بودم.آره من به حضور محمد عادت کرده بودم.عادتی که ترک کردنش سخت بود اما غیرممکن نه.
نتونستم ونخواستم اون آیلین دوبخشی بمونم.دیدم بخش احساساتم کوچیک شد،تو خودش جمع شد،پژمرده شد و اونقدر آب رفت که دیگه ازش چیزی نموند اما بخش باورهام ضربه خورد،تحلیل رفت،شکست ولی درنهایت باز هم اون بخش از وجودم سرپا موند،برگشت و قوی تر شد.اونقدر قوی که از من آیلینی رو ساخت که وقتی محمد گفت «بیا همه چیز رو تموم کنیم»نشکست،خیلی محکم ایستاد و توروش لبخند زد وگفت«باشه»
***

لای خمیرهای گرفته شده حلوا ی مخصوص ریختم وطرح رو فطیر ها رو با استفاده از وسایل ساده ای مثل یه استکان و قسمت انتهای دسته ی قاشق چای خوری،در آوردم.
سینی فر روکمی چرب کردم و شش تا از فطیر ها رو،روش چیدم.می دونستم برای پختشون باید تا صبح بیدار بمونم.تازه آش هم بود وبا اینکه کاری نداشت اما حجم زیادش کلی وقت وانرژی از آدم می گرفت.
حوالی ساعت ده ونیم بود که محمد برگشت.توآشپزخونه پشت میز نشسته بودم وچشم به پخت سری اول فطیر ها داشتم.
ـ سلام خسته نباشی.
برگشتم وبا دیدنش لبخند محوی رو لبم نشست.آرامش دوباره تو جزء به جزء چهره اش موج می زد و اون همون محمد همیشگی شده بود.
ـ تو هم خسته نباشی.
دستاشو تو هم قلاب کرد وبه یخچال تکیه داد.
ـ شام خوردی؟
ابرویی بالا انداختم وبا بدجنسی گفتم:نه والله.چی باید می خوردم وقتی یه آقای بدقول از زیر بار درست کردنش شونه خالی کرده.
نرم وبی خیال خندید.
ـ از کجا می دونی چیزی آماده نکردم؟
ـ پس کجاست؟چرا نه بوش می یاد ونه اثری ازش هست.
با شیطنت جواب داد.
ـ خب دیگه اینم از هنر های بنده ست.میرم دستامو می شورم .ومی یام تا یه شام ایلیاتی خوشمزه تحویلت بدم.
همچین با آب وتاب از غذاش حرف زد که من بیشتر از قبل احساس ضعف وگرسنگی کردم.منتظر شدم بیاد تا ببینم چی کار می خواد بکنه.
به محض ورودش به آشپزخونه،فریزر رو باز کرد ویه بسته نون لواش که مخصوص منطقه ی خودمون بود وهردوهفته یک بار به سفارش محمد براش از اونجا می آوردن،بیرون کشید ورو میز گذاشت.
دوتا ظرف ماست خوری وقاشق هم دو طرف میز چید وکوزه ی سفالی ماست محلی رو که تازه برامون رسیده بود از یخچال بیرون آورد.
ـ بفرما اینم از شام.
هاج وواج نگاش کردم.به خوابم نمی دیدم اینجوری ازش رودست بخورم.
ـ خیلی زحمت کشیدی.اصلا نیاز نبود اینقدر خودتو تودردسر بندازی.
باخنده گفت:نه دیگه خواستم امشب همه ی هنرمو یه جا برات رو کنم.
ـ خسته نباشی...یعنی واقعا شاممون همینه؟!
به شوخی اخم کرد.
ـ پس چی می خواستی باشه؟این یه شام سالم ومقوی ایلیاتیه.نون لواش سنتی منطقه ی مغان و ماست خوش مزه ی محلی...بیا بخور که اگه مشتریش نشدی من اسمم رو عوض می کنم.
نشستم پشت میز و اون برای هردومون کمی از اون ماست سفت وپرچرب ریخت.یه قاشق ازش خوردم وبا لذت سرتکان دادم.نه واقعا حق داشت.ماستش خیلی خوشمزه بود.
- اینو کی درست کرده؟
ابرویی بالا انداخت وطلبکارانه جواب داد.
ـ کی می خواستی درست کرده باشه؟ معلومه خودم.
چپ چپ نگاش کردم واون با خنده اعتراف کرد.
ـ خب بابا نزن...ماستش وارداتیه.ساخت روستای قزل چای وصنایع غذایی ننه سوره.
اونقدر بامزه اینو گفت که نتونستم جلو خنده مو بگیرم.
ـ ننه سوره؟!اون دیگه کیه؟
به شوخی پوفی کرد و جواب داد.
ـ تو که نمی شناسیش چی بگم آخه؟
با لذت یه قاشق دیگه از ماستم رو خوردم.
ـ هرکی که هست،کارش حرف نداره.ماستش خیلی خوشمزه ست.
لبخند غمگینی رو لب محمد نشست.
ـ خودشم حرف نداره...می دونی چرا ماستش خوشمزه ست؟چون باعشق درستش می کنه...ای کاش فرصتی پیش می اومد که تورو باهاش آشنا می کردم.
با حسرت غیرقابل گریزی زمزمه کردم.
ـ ای کاش...
وبه این فکر کردم که ممکن نیست چنین اتفاقی بیفته.چون به محض صادر شدن مجوز فیلمم،من، محمد واین خونه رو برای همیشه ترک می کردم.
اون شام زیادی ساده وبه قول محمد ایلیاتی، خوشمزه ترین شامی بود که به عمرم خوردم.چون تو یه فضای آرامش بخش وشاد وفارغ از هرتنش وبحثی خورده شد وسادگی وصمیمیتش به دل نشست.





برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: